راز سلامتی در تغییر و مدیریت روش زندگی

جستجو کردن
Close this search box.
لغت نامه کتاب مطلب السوال

لغت نامه کتاب مطلب السوال

قابل توجه خوانندگان محترم: این لغت‌نامه بر اساس واژگان موجود در این کتاب و متناسب با معنای به‌کار رفته در همین کتاب تهیه شده است. بنابراین ممکن است هر کلمه دارای معانی دیگری نیز باشد که در اینجا مورد اشاره قرار نگرفته است و مسئولیت صحت آن به عهده نویسندگان این کتاب می‌باشد. برای معنایابی در بیشتر موارد از لغت‌نامه مرحوم علامه دهخدا استفاده شده و از آنجا که ایشان نیز معمولاً معانی طبی را از ذخیرة خورزمشاهی استخراج کرده‌اند، همان شیوه و طرز بیان ذخیره در اینجا حفظ شده است.

الف

آثام: جمع اثم، گناه

آس: مورد

ابتلاع: قورت دادن

ابخره: بخارها

ابطاء: كندتر

اتیان: کاری را کردن، ارتکاب، انجام دادن

اجّاص: آلوی بخارا، آلوچه

اجفان: جمع جَفن، پلکها

احتقان: نگاه داشتن، حقنه کردن

اختلاج: پریدن اندامها؛ تشنّج

اخثاءالحمار: سرگین خر

ادق: باریکتر

اذخر: شکوفه گیاه

اَربِطَه: جمع رِباط؛ سلسله اعصاب

اردئیت: فساد و تباهی

اُسبوع: هفته

استرخاء: سستي

اِستطلاق: شکم روش، اسهال

استقصاء: دقّت و تفحّص کامل

اُسر: شاشبند شدن

اِسقای: آب خورانیدن

اسوداد: سیاه شدن

اسهال صدیدی: اسهالی که حالت صدیدی دارد؛ صدید: ریم، خونابه، خون به ریم آمیخته؛ رطوبة سیالة تستحیل الیها اللحم الفاسد (بحرالجواهر).

اشب: عیب

اطلاق: شكم روش، بيرون روي

اعوجاج: کژی و ناراستی

اعیاء: ماندگی؛ [خسته و کوفته؛ خورد و خاکشیر شدن]

اَغشیَه: جمع غشاء، پوشش

اماثل: جمع اَمثَل: مشابه و نظیر

اماله: تنقيه كردن

امتصاص: مکیدن شیره چیزی را

امراق: بسیار کردن شوربا

امعاءِ دِقاق: یعنی روده‌های باریک به روده صایم پیوسته است.

امعاء صایم: روده روزه‌دار، این روده به اثنی‌عشر پیوسته است و همیشه از ثفل و براز تهی باشد و هیچ اندر وی درنگ نکند.

انخراط: لاغری

انخراق: پاره شدگی

اِندِمال: بهبود یافتن، جوش خوردن

انزروت: صمغی تلخ که بیشتر در مرهم‌ها به کاربرند.

اِنصِباب: ریختن، ریزش

انضاج: پخته کردن خلط و ماده و ریش

انفحه: پنير مايه

انفطام: از شیر باز شدن شیرخواره، به انتها رسیدن

انکباب: بخار آب گرم خالص یا مخلوط به ادویه را بوییدن

اَوتار: جمع وَتَر؛ پی، بند

اورده: جمع ورید، رگهای گردن

اهداب: جمع هُد‌ُب؛ مژه‌های چشم‌‌

ايلاووس: بیماری روده كه روده كار نكند؛ قولنج روده

ب

بالسّویه: به میزان برابر

بُثور: جوشهای ریز که بر اندام برآید.

بحت‌الصوت: گرفتگي گلو

بُرء: بهبودی

براز: فضله و غائط

بریء: پاک

بَزل: میل زدن و برکشیدن آب از موضعی از تن

بشعه: بدمزه و حلق سوز

بطوء: کندی و آهستگی

بطيئ‌الانهضام: دير هضم

بطيخ: خربزه

بقله‌الحمقا: گیاه خرفه

بلادر: از درختان بزرگ هند است، میوه‌ای دهد که معروف به حب الفهم است و در طب استعمال می شود.

بِنج: اصل، ریشه

بیاضی: کتابچه‌ای که جهت یادداشت در بغل گذارند.

بیخ: ریشه اصلی گیاه

بیضه: تخم مرغ

ت

تأکل: خورده شدگی

تجویف: فضایی که در باطن عضو باشد.

تخدیش: خراشیدن چیزی را و تشدید آن

ترعیف: خون انداختن

تسخین: گرم کردن

تسمین: فربه کردن

تطیُّب: خود را خوشبو کردن

تفتيت: خرد شدن

تفجير: آب روان کردن

تقرح: ريش شدگي

تکاثف: درهم فشردگی، غلیظ شدن

تکمید: پوست بدن را با چیزی گرم تحریک و گرم کردن تا خون به سوی بیرون میل کند.

تليين: نرم كردن

تنبیه: بیدار نمودن

توابل: سبزي‌هاي خشك

ث

ثفل: مدفوع

ثُقَب: سوراخ

ثوم: سير

ج

جائیده: جویده

جاورس: نوعی از غله؛ ذرت

جفاف: خشک شدن

جُل‌وَزَغ: جامة غوک است و آن چيزي باشد سبزرنگ که در روي‌هاي آب ايستاده بهم مي‌رسد و آنرا طحلب و خرءالضفادع و جل‌بک یا جلبک نيز گويند.

جلیديّه: عدسی چشم

جمهور: گروه، بخش اعظم یک چیز

جوارش: معرب گوارش؛ ترکیبی که به جهت هضم طعام خورند.

ح

حبّ القرع: کرم کدو

حداثت: اول جوانی

حدّادین: آهنگران

حُرُفِ بابلی: حب الرَشاد، تخم سپندان

حريف: تیز، آنچه پوست دهان را بسوزاند و تيز است

حشایش: چيزهاي خشك، گیاهان؛ معمولاً مقصود گیاهان دارویی است.

حصات: سنگ ريزه

حقنه: تنقیه کردن

حکّه: خارش

حلبه: شنبلیله

حمّی: تب

حمّی غبّ: تب یک روز درمیان

حَواجِب: جمع حاجب؛ اَبروان، ابرو

حوامض: ترشیها

خ

خبث نفس: پلیدی طبیعت

خدر: سست گرديدن

خدیو: پادشاه بخشنده

خُراطَه: پاره‌های پوست که از مجرای غایط یا بول برآید.

خربق: رستنی دارویی است و بر دو قسم است: سپید و سیاه؛ داروی خشک و نرمی که در بینی دمند.

خصیّ: خایه کشیده شده، خواجه

خطّاف: پرستو

خلّ: سرکه

خُلفَه: سقوط اشتهای طعام از بیماری، بدبویی دهان یا آروغ، هیضه و شکم روش، فساد اشتها.

خمل: پرز

د

دار‌المرز: لقب شهر رشت

دبیله: ورم بزرگ مدوّری است که ماده در آن جمع می‌شود.

دسم: چرب

دلک: مالش دادن بدن

دم الاخوین: خون سیاوشان، صمغ درختی است.

دمعه: اشک

دوار: علتي است که مردم را چنان نمايد که جهان گرد او مي‌گردد و سر و مغز او نیز می‌گردد؛ سرگيجه

دورات: جمع دار؛ دوران

دوی: آوازهای دروغین در گوش شنیدن

دیک بَردیک: دوايي سمي مرکب از زرنيخ و جيوه و زنگار و آهک که برای معالجة بعضی از زخم‌ها به کار می‌رفت؛ مرگ موش ساخته.

ذ

ذَبِحَه: ورم مجرای بلع

ذَرَب: اسهال پیچ

ذلو: کرمی است که چون بر بدن چسبانند خون فاسد را بمکد.

ذوسنطاریا: اسهال خونی؛ دیسانتری

ر

ربع: تبی که یک روزآید و دو روز نیاید.

رُبوبِ حامِضه: رُبّ های ترش

رش: چكانيدن

رضیعه: شیر خواره

رعاف: خون دماغ

رکبه: زانو

رمدی: درد چشم و باد کردن آن

ریم: چرکی که از جراحت می‌پالاید.

ز

زَبَد: کفک آب

زَحیر: اسهال خونی؛ پیچش و دل پیچ

زقّی: نوعی از استسقاء

س

ساذَج: معادل عربیِ ساده

سبات: نام بيماري در سر

سِباع: درندگان

سبل: پرده‌هایی در چشم که از ورم عروق آن در سطح ملتحمه پدید آید و یا رگهای سرخ که در چشم پدید آیند.

سبوت: خواب بيمار گونه

سپرز: طحال

سَحَج: خراشیدن و پوست باز کردن بیماریی که از خراش روده بهم رسد و به سبب اسهال تولید شود.

سَدِر: تیرگی چشم که با سنگینی و گردش سر پدید آید، سرگشته شدن، سياهي رفتن چشم

سدّه: منعی که در مجرا واقع شود تا مواد نتواند عبور کند.

سردارو: دارویی که آن را سوده و بر آب صافی که از جوشانده گرفته باشند برافشانند و بنوشند.

سرطان: خرچنگ

سعال: سرفه

سفوف: داروی کوفته و بیخته

سُک: عصاره آمله

سُکران: مست

سِمَن: فربهی، چربی

سندروس: دودِ سرو کوهی

سواء: یکسان و برابر

سواد: کالبد

سهر: بی‌خواب شدن

سیماب: جیوه

ش

شبّ: نوعي زاج

شباب: جوانی و آن از سی تا چهل سال است.

شبري: يك وجب

شحم: چربي

شَراسیف: جمع شرسوف، سر استخوانهای پهلو از سوی شکم

شرج: عضله گوشت مقعده و کار این عضله آن است که مقعده را یعنی لب روده را فراز هم کشد و به وقت حاجت باقی ثفل را بیرون کند.

شظایا: ریشه‌های مغز حرام

شعر: موی

شفه: لب

شِقاقِلس: فساد عضو چون حس بر جای نباشد.

شوره: ازتات پتاس؛ جسمی سفید و متبلور شبیه نمک که در شوره‌زارها حاصل می‌شود.

شَیب: سپیدی موی

شیرینَج: معرّب شیرینه؛ زرد زخم؛ شیرینه که بر سر و روی کودک برآید.

ص

صايبه: درست

صبّ: ریختن

صبا: کودکی

صبیِّ: کودک

صحّی: منسوب به صحت؛ در خور بودن از نظر صحت و بهداشت

صداع: سردرد

صدغین: فاصلة گوش و چشم؛ بناگوش؛ شقیقه، گيجگاه

صفاق: پوست درونی شکم

صفرت بيض: زرده تخم مرغ

ض

ضماد: مرهم، چیزی که بر جراحت ببندند.

ط

طَریَه: تر و تازه

طلا: داروئی رقیق که بر عضو مالند و چون ضماد محتاج بستن نباشد.

طَمث: حیض

ظ

ظُفُر: ناخن

ع

عتیقه: مؤنث عتیق، کهنه

عذب: گوارا

عصابه: سربند و دستار

عضدین: بازوها

عَظم: استخوان

عَفْص: مازو

عَفِن: گندیده و متعفّن

عَکِّه: نام مرغی از جنس کلاغ که سیاه و سفید است.

عنیف و عنيفه: سخت و شدید

غ

غاليه: مشك پخته

غانقِرایا: معرب قانقاریا؛ فساد عضو با وجود بقای حس

غثیان: دل بهم خوردگی، تهوع، قی

ف

فاتر: آب نيمگرم

فالج: سست شدن تمام بدن غیر سر

فحول: چیره‌دستان

فخذين: رانها

فراريج: جوجه

فنبی: تخم بنگ که از مخدرات قویه است.

فُواق: سکسکه و آن بادی است که از معده برآید.

ق

قبرقه: دنده

قحف: کاسه سر

قراصیا: آلبالو

قطونا: اسفرزه

قَلَق: بی‌آرامی

قنّب: معرب کنب؛ کنف، شهدانه

قوابض: چیزهایی که یبوست آورد و مزاج را خشک کند.

ک

کَبَر: نباتی است و عامه آن را کُبار گویند.

کلال: ماندگی و خستگی

کلبیّه: علتي  باشد که  مردم  طعام بي‌اندازه  آرزو کنند و سير نگردند.

کُلی: کلی بر وزن کُلا، جمع کلّیه می‌باشد.

کوکنار: خشخاش

کیس اُنْثَین: کیس: کیسه؛ انثین: هر دو بیضه

كاسر الرياح: بادشكن

كاورس: ارزن، ذرّت

كماد: نهادن داروي خشك بر عضو

كندش: بیخ گیاهی است که کندس نیز گویند.

ل

لاحقه: آن چیزی که بعدِ اوّل در رسد.

لِحیَه: ریش و محاسن

لسان‌الحمل: بارهنگ

لعوق: داروی لیسیدنی

لمّ: فوت و فن، حیله و چاره، راه و روش

لَهَب: التهاب و سوزش

لیثَرغُس: فراموشی

م

ماءالجُبُن: آب پنیر که به روش خاصی تهیه می‌شود و کاربرد طبی دارد.

مانیا: نوعی از جنون که صاحبش را خصلت درندگان باشد.

مبرودین: آنها که سردی بر مزاجشان غلبه دارد.

مُتراخی: سست و با درنگ

متشبث: چنگ در زننده

متشظی: تراشه و ریزه ریزه شده

متکوّن: پدید آمدن

مجلَل: فراگيرنده

مَحاجِم: جمع مَحجَم؛ جایگاه حجامت

مَحرورین: جمع محرور؛ آنکه مزاجش گرم است.

محلا: شيرين

مُحَمّص: برشته کرده

محموده: سقمونیا

مخادیم: بزرگان

مُدَبّر: پرورده شده

مِدّه: مادة چرکی

مَراری: زَهره و ظرف صفرا

مرضعه: زن شیردهنده

مرضیّات: جمع مرضيه؛ چيزهاي مطبوع و پسنديده

مرق: آب گوشت

مَروَخات: روغن و امثال آن که بر بدن مالند و چرب کنند.

مزعجه: بي قرار كننده

مُزلِق: لغزاننده

مزوّره: غذای بی گوشت و نرم که برای تسلی بیمار پزند.

مَسام: سوراخها و منافذ بدن

مسبوت: بیهوش

مسحوق: سائیده، نرم شده

مسکوت: کسی که دچار بیماری سکته شده باشد.

مُسوِّد: نویسنده

مشمش: زردآلو

مشویّ: برشته شده، بوداده

مشهی: اشتها آور

مطبقه: تب دائم که شبانه روز قطع نگردد.

مُطنجَنات: چیزهای بریان شده

معاء المستقیم: راست روده

مِعَوی: منسوب به معاء يعني روده‌اي؛ اسهال معوي يعني اسهال که سبب آن در روده‌ها باشد.

مُغری: چسبنده، چیز لزجی که بر منافذ و شکافهای مجاری می‌چسبد و آن را می‌بندد.

مغرّيات: داروها و غذاهای لزج

مَغَص: درد شکم و پیچیدگی روده‌ها؛ دل پیچه

مغموسه: شسته شده

مقشّر: پوست کنده

مُکَلّس: آهکی شده، هر چیز که به واسطه حرارت شدید مانند آهک شده باشد.

ملاذ: پناهگاه

منبتات لحم: دواهایی که گوشت رفتة جراحت، از نو برویاند.

مُنتِن: بد بو

منحدر: سرازیر شدن

منخرط: مغلوب

منخرین: هر دو سوراخ بینی

مندمل: التیام یافتن

منزرق: رهاگشتن تیر

مُنشِِّف: جذب کننده

منقَعه: خوابيده

منوّم: داروی خواب آور و مسکن

موت فجاء: مرگ ناگهاني

مهب: محل وزيدن باد

مهرّا: نیک پخته شده

مهرقه: قسمی تب دائم و متّصل

مهزول: لاغر

ن

نادراً: به ندرت

ناشِف: جاذب

ناصع: خالص و صاف

ناصور: ناسور، ریش و زخم کهنه

ناعم: نرم، لين.

ناقه: کسی که دوران نقاهت را سپری می‌کند، آنکه تازه از بستر بیماری برخاسته است.

نایبه: روزمره، هر روزه

نحاس: مس

نضارت: تازگی، آبداری، طراوت

نطولات: جمع نطول؛ آبی که در آن داروها جوشانیده باشند و به روی عضو ریزند.

نفث: خلط

نقای: پاک شدن

نَکس: بازگشت بیماری

نوازل: جمع نزله، زکام

نواصیر: جمع ناصور: ناسور؛ جراحتی التیام ناپذیر

و

وجع: درد؛ بیماری

وسخ: چرک

وضع: قرار دادن

ه‌‌‌

هنود: هندی

هيضه: اسهال و استفراغ

ی

یافوخ: نرمة سر که در حالت شيرخوارگي متحرک  باشد و آن را جاندانة کودک نیز نامند.

یقظان: بیدار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *