قابل توجه خوانندگان محترم: این لغتنامه بر اساس واژگان موجود در این کتاب و متناسب با معنای بهکار رفته در همین کتاب تهیه شده است. بنابراین ممکن است هر کلمه دارای معانی دیگری نیز باشد که در اینجا مورد اشاره قرار نگرفته است و مسئولیت صحت آن به عهده نویسندگان این کتاب میباشد. برای معنایابی در بیشتر موارد از لغتنامه مرحوم علامه دهخدا استفاده شده و از آنجا که ایشان نیز معمولاً معانی طبی را از ذخیرة خورزمشاهی استخراج کردهاند، همان شیوه و طرز بیان ذخیره در اینجا حفظ شده است.
الف
آثام: جمع اثم، گناه
آس: مورد
ابتلاع: قورت دادن
ابخره: بخارها
ابطاء: كندتر
اتیان: کاری را کردن، ارتکاب، انجام دادن
اجّاص: آلوی بخارا، آلوچه
اجفان: جمع جَفن، پلکها
احتقان: نگاه داشتن، حقنه کردن
اختلاج: پریدن اندامها؛ تشنّج
اخثاءالحمار: سرگین خر
ادق: باریکتر
اذخر: شکوفه گیاه
اَربِطَه: جمع رِباط؛ سلسله اعصاب
اردئیت: فساد و تباهی
اُسبوع: هفته
استرخاء: سستي
اِستطلاق: شکم روش، اسهال
استقصاء: دقّت و تفحّص کامل
اُسر: شاشبند شدن
اِسقای: آب خورانیدن
اسوداد: سیاه شدن
اسهال صدیدی: اسهالی که حالت صدیدی دارد؛ صدید: ریم، خونابه، خون به ریم آمیخته؛ رطوبة سیالة تستحیل الیها اللحم الفاسد (بحرالجواهر).
اشب: عیب
اطلاق: شكم روش، بيرون روي
اعوجاج: کژی و ناراستی
اعیاء: ماندگی؛ [خسته و کوفته؛ خورد و خاکشیر شدن]
اَغشیَه: جمع غشاء، پوشش
اماثل: جمع اَمثَل: مشابه و نظیر
اماله: تنقيه كردن
امتصاص: مکیدن شیره چیزی را
امراق: بسیار کردن شوربا
امعاءِ دِقاق: یعنی رودههای باریک به روده صایم پیوسته است.
امعاء صایم: روده روزهدار، این روده به اثنیعشر پیوسته است و همیشه از ثفل و براز تهی باشد و هیچ اندر وی درنگ نکند.
انخراط: لاغری
انخراق: پاره شدگی
اِندِمال: بهبود یافتن، جوش خوردن
انزروت: صمغی تلخ که بیشتر در مرهمها به کاربرند.
اِنصِباب: ریختن، ریزش
انضاج: پخته کردن خلط و ماده و ریش
انفحه: پنير مايه
انفطام: از شیر باز شدن شیرخواره، به انتها رسیدن
انکباب: بخار آب گرم خالص یا مخلوط به ادویه را بوییدن
اَوتار: جمع وَتَر؛ پی، بند
اورده: جمع ورید، رگهای گردن
اهداب: جمع هُدُب؛ مژههای چشم
ايلاووس: بیماری روده كه روده كار نكند؛ قولنج روده
ب
بالسّویه: به میزان برابر
بُثور: جوشهای ریز که بر اندام برآید.
بحتالصوت: گرفتگي گلو
بُرء: بهبودی
براز: فضله و غائط
بریء: پاک
بَزل: میل زدن و برکشیدن آب از موضعی از تن
بشعه: بدمزه و حلق سوز
بطوء: کندی و آهستگی
بطيئالانهضام: دير هضم
بطيخ: خربزه
بقلهالحمقا: گیاه خرفه
بلادر: از درختان بزرگ هند است، میوهای دهد که معروف به حب الفهم است و در طب استعمال می شود.
بِنج: اصل، ریشه
بیاضی: کتابچهای که جهت یادداشت در بغل گذارند.
بیخ: ریشه اصلی گیاه
بیضه: تخم مرغ
ت
تأکل: خورده شدگی
تجویف: فضایی که در باطن عضو باشد.
تخدیش: خراشیدن چیزی را و تشدید آن
ترعیف: خون انداختن
تسخین: گرم کردن
تسمین: فربه کردن
تطیُّب: خود را خوشبو کردن
تفتيت: خرد شدن
تفجير: آب روان کردن
تقرح: ريش شدگي
تکاثف: درهم فشردگی، غلیظ شدن
تکمید: پوست بدن را با چیزی گرم تحریک و گرم کردن تا خون به سوی بیرون میل کند.
تليين: نرم كردن
تنبیه: بیدار نمودن
توابل: سبزيهاي خشك
ث
ثفل: مدفوع
ثُقَب: سوراخ
ثوم: سير
ج
جائیده: جویده
جاورس: نوعی از غله؛ ذرت
جفاف: خشک شدن
جُلوَزَغ: جامة غوک است و آن چيزي باشد سبزرنگ که در رويهاي آب ايستاده بهم ميرسد و آنرا طحلب و خرءالضفادع و جلبک یا جلبک نيز گويند.
جلیديّه: عدسی چشم
جمهور: گروه، بخش اعظم یک چیز
جوارش: معرب گوارش؛ ترکیبی که به جهت هضم طعام خورند.
ح
حبّ القرع: کرم کدو
حداثت: اول جوانی
حدّادین: آهنگران
حُرُفِ بابلی: حب الرَشاد، تخم سپندان
حريف: تیز، آنچه پوست دهان را بسوزاند و تيز است
حشایش: چيزهاي خشك، گیاهان؛ معمولاً مقصود گیاهان دارویی است.
حصات: سنگ ريزه
حقنه: تنقیه کردن
حکّه: خارش
حلبه: شنبلیله
حمّی: تب
حمّی غبّ: تب یک روز درمیان
حَواجِب: جمع حاجب؛ اَبروان، ابرو
حوامض: ترشیها
خ
خبث نفس: پلیدی طبیعت
خدر: سست گرديدن
خدیو: پادشاه بخشنده
خُراطَه: پارههای پوست که از مجرای غایط یا بول برآید.
خربق: رستنی دارویی است و بر دو قسم است: سپید و سیاه؛ داروی خشک و نرمی که در بینی دمند.
خصیّ: خایه کشیده شده، خواجه
خطّاف: پرستو
خلّ: سرکه
خُلفَه: سقوط اشتهای طعام از بیماری، بدبویی دهان یا آروغ، هیضه و شکم روش، فساد اشتها.
خمل: پرز
د
دارالمرز: لقب شهر رشت
دبیله: ورم بزرگ مدوّری است که ماده در آن جمع میشود.
دسم: چرب
دلک: مالش دادن بدن
دم الاخوین: خون سیاوشان، صمغ درختی است.
دمعه: اشک
دوار: علتي است که مردم را چنان نمايد که جهان گرد او ميگردد و سر و مغز او نیز میگردد؛ سرگيجه
دورات: جمع دار؛ دوران
دوی: آوازهای دروغین در گوش شنیدن
دیک بَردیک: دوايي سمي مرکب از زرنيخ و جيوه و زنگار و آهک که برای معالجة بعضی از زخمها به کار میرفت؛ مرگ موش ساخته.
ذ
ذَبِحَه: ورم مجرای بلع
ذَرَب: اسهال پیچ
ذلو: کرمی است که چون بر بدن چسبانند خون فاسد را بمکد.
ذوسنطاریا: اسهال خونی؛ دیسانتری
ر
ربع: تبی که یک روزآید و دو روز نیاید.
رُبوبِ حامِضه: رُبّ های ترش
رش: چكانيدن
رضیعه: شیر خواره
رعاف: خون دماغ
رکبه: زانو
رمدی: درد چشم و باد کردن آن
ریم: چرکی که از جراحت میپالاید.
ز
زَبَد: کفک آب
زَحیر: اسهال خونی؛ پیچش و دل پیچ
زقّی: نوعی از استسقاء
س
ساذَج: معادل عربیِ ساده
سبات: نام بيماري در سر
سِباع: درندگان
سبل: پردههایی در چشم که از ورم عروق آن در سطح ملتحمه پدید آید و یا رگهای سرخ که در چشم پدید آیند.
سبوت: خواب بيمار گونه
سپرز: طحال
سَحَج: خراشیدن و پوست باز کردن بیماریی که از خراش روده بهم رسد و به سبب اسهال تولید شود.
سَدِر: تیرگی چشم که با سنگینی و گردش سر پدید آید، سرگشته شدن، سياهي رفتن چشم
سدّه: منعی که در مجرا واقع شود تا مواد نتواند عبور کند.
سردارو: دارویی که آن را سوده و بر آب صافی که از جوشانده گرفته باشند برافشانند و بنوشند.
سرطان: خرچنگ
سعال: سرفه
سفوف: داروی کوفته و بیخته
سُک: عصاره آمله
سُکران: مست
سِمَن: فربهی، چربی
سندروس: دودِ سرو کوهی
سواء: یکسان و برابر
سواد: کالبد
سهر: بیخواب شدن
سیماب: جیوه
ش
شبّ: نوعي زاج
شباب: جوانی و آن از سی تا چهل سال است.
شبري: يك وجب
شحم: چربي
شَراسیف: جمع شرسوف، سر استخوانهای پهلو از سوی شکم
شرج: عضله گوشت مقعده و کار این عضله آن است که مقعده را یعنی لب روده را فراز هم کشد و به وقت حاجت باقی ثفل را بیرون کند.
شظایا: ریشههای مغز حرام
شعر: موی
شفه: لب
شِقاقِلس: فساد عضو چون حس بر جای نباشد.
شوره: ازتات پتاس؛ جسمی سفید و متبلور شبیه نمک که در شورهزارها حاصل میشود.
شَیب: سپیدی موی
شیرینَج: معرّب شیرینه؛ زرد زخم؛ شیرینه که بر سر و روی کودک برآید.
ص
صايبه: درست
صبّ: ریختن
صبا: کودکی
صبیِّ: کودک
صحّی: منسوب به صحت؛ در خور بودن از نظر صحت و بهداشت
صداع: سردرد
صدغین: فاصلة گوش و چشم؛ بناگوش؛ شقیقه، گيجگاه
صفاق: پوست درونی شکم
صفرت بيض: زرده تخم مرغ
ض
ضماد: مرهم، چیزی که بر جراحت ببندند.
ط
طَریَه: تر و تازه
طلا: داروئی رقیق که بر عضو مالند و چون ضماد محتاج بستن نباشد.
طَمث: حیض
ظ
ظُفُر: ناخن
ع
عتیقه: مؤنث عتیق، کهنه
عذب: گوارا
عصابه: سربند و دستار
عضدین: بازوها
عَظم: استخوان
عَفْص: مازو
عَفِن: گندیده و متعفّن
عَکِّه: نام مرغی از جنس کلاغ که سیاه و سفید است.
عنیف و عنيفه: سخت و شدید
غ
غاليه: مشك پخته
غانقِرایا: معرب قانقاریا؛ فساد عضو با وجود بقای حس
غثیان: دل بهم خوردگی، تهوع، قی
ف
فاتر: آب نيمگرم
فالج: سست شدن تمام بدن غیر سر
فحول: چیرهدستان
فخذين: رانها
فراريج: جوجه
فنبی: تخم بنگ که از مخدرات قویه است.
فُواق: سکسکه و آن بادی است که از معده برآید.
ق
قبرقه: دنده
قحف: کاسه سر
قراصیا: آلبالو
قطونا: اسفرزه
قَلَق: بیآرامی
قنّب: معرب کنب؛ کنف، شهدانه
قوابض: چیزهایی که یبوست آورد و مزاج را خشک کند.
ک
کَبَر: نباتی است و عامه آن را کُبار گویند.
کلال: ماندگی و خستگی
کلبیّه: علتي باشد که مردم طعام بياندازه آرزو کنند و سير نگردند.
کُلی: کلی بر وزن کُلا، جمع کلّیه میباشد.
کوکنار: خشخاش
کیس اُنْثَین: کیس: کیسه؛ انثین: هر دو بیضه
كاسر الرياح: بادشكن
كاورس: ارزن، ذرّت
كماد: نهادن داروي خشك بر عضو
كندش: بیخ گیاهی است که کندس نیز گویند.
ل
لاحقه: آن چیزی که بعدِ اوّل در رسد.
لِحیَه: ریش و محاسن
لسانالحمل: بارهنگ
لعوق: داروی لیسیدنی
لمّ: فوت و فن، حیله و چاره، راه و روش
لَهَب: التهاب و سوزش
لیثَرغُس: فراموشی
م
ماءالجُبُن: آب پنیر که به روش خاصی تهیه میشود و کاربرد طبی دارد.
مانیا: نوعی از جنون که صاحبش را خصلت درندگان باشد.
مبرودین: آنها که سردی بر مزاجشان غلبه دارد.
مُتراخی: سست و با درنگ
متشبث: چنگ در زننده
متشظی: تراشه و ریزه ریزه شده
متکوّن: پدید آمدن
مجلَل: فراگيرنده
مَحاجِم: جمع مَحجَم؛ جایگاه حجامت
مَحرورین: جمع محرور؛ آنکه مزاجش گرم است.
محلا: شيرين
مُحَمّص: برشته کرده
محموده: سقمونیا
مخادیم: بزرگان
مُدَبّر: پرورده شده
مِدّه: مادة چرکی
مَراری: زَهره و ظرف صفرا
مرضعه: زن شیردهنده
مرضیّات: جمع مرضيه؛ چيزهاي مطبوع و پسنديده
مرق: آب گوشت
مَروَخات: روغن و امثال آن که بر بدن مالند و چرب کنند.
مزعجه: بي قرار كننده
مُزلِق: لغزاننده
مزوّره: غذای بی گوشت و نرم که برای تسلی بیمار پزند.
مَسام: سوراخها و منافذ بدن
مسبوت: بیهوش
مسحوق: سائیده، نرم شده
مسکوت: کسی که دچار بیماری سکته شده باشد.
مُسوِّد: نویسنده
مشمش: زردآلو
مشویّ: برشته شده، بوداده
مشهی: اشتها آور
مطبقه: تب دائم که شبانه روز قطع نگردد.
مُطنجَنات: چیزهای بریان شده
معاء المستقیم: راست روده
مِعَوی: منسوب به معاء يعني رودهاي؛ اسهال معوي يعني اسهال که سبب آن در رودهها باشد.
مُغری: چسبنده، چیز لزجی که بر منافذ و شکافهای مجاری میچسبد و آن را میبندد.
مغرّيات: داروها و غذاهای لزج
مَغَص: درد شکم و پیچیدگی رودهها؛ دل پیچه
مغموسه: شسته شده
مقشّر: پوست کنده
مُکَلّس: آهکی شده، هر چیز که به واسطه حرارت شدید مانند آهک شده باشد.
ملاذ: پناهگاه
منبتات لحم: دواهایی که گوشت رفتة جراحت، از نو برویاند.
مُنتِن: بد بو
منحدر: سرازیر شدن
منخرط: مغلوب
منخرین: هر دو سوراخ بینی
مندمل: التیام یافتن
منزرق: رهاگشتن تیر
مُنشِِّف: جذب کننده
منقَعه: خوابيده
منوّم: داروی خواب آور و مسکن
موت فجاء: مرگ ناگهاني
مهب: محل وزيدن باد
مهرّا: نیک پخته شده
مهرقه: قسمی تب دائم و متّصل
مهزول: لاغر
ن
نادراً: به ندرت
ناشِف: جاذب
ناصع: خالص و صاف
ناصور: ناسور، ریش و زخم کهنه
ناعم: نرم، لين.
ناقه: کسی که دوران نقاهت را سپری میکند، آنکه تازه از بستر بیماری برخاسته است.
نایبه: روزمره، هر روزه
نحاس: مس
نضارت: تازگی، آبداری، طراوت
نطولات: جمع نطول؛ آبی که در آن داروها جوشانیده باشند و به روی عضو ریزند.
نفث: خلط
نقای: پاک شدن
نَکس: بازگشت بیماری
نوازل: جمع نزله، زکام
نواصیر: جمع ناصور: ناسور؛ جراحتی التیام ناپذیر
و
وجع: درد؛ بیماری
وسخ: چرک
وضع: قرار دادن
ه
هنود: هندی
هيضه: اسهال و استفراغ
ی
یافوخ: نرمة سر که در حالت شيرخوارگي متحرک باشد و آن را جاندانة کودک نیز نامند.
یقظان: بیدار