• naserishahed@yahoo.com

  • شماره تماس :02126458486

  • ساعت کاری :۸صبح تا ۵.۳۰ بعدظهر

لغت نامه کتاب رساله افیونیه

لغت نامه کتاب رساله افیونیه از سری کتابهای طرح احیای میراث مکتوب. لازم به ذکر است مسئولیت صحت آن بر عهده نویسندگان این کتاب می باشد.

اطبّا: جمع طبیب، پزشکان. (آنندراج)

اطلیه: طلا کردن، رجوع شود به طلاء. (لغت نامۀ دهخدا)

اعانت کردن: یاری دادن، مظاهرت کردن و پشتیبانی کردن. (منتهی الارب)

اعمال: کار فرمودن و در کار آوردن، کار بستن. (منتهی الارب)

اعیا: درماندن و مانده شدن. (منتهی الارب) دشوار شدن کار بر کسی و درمانده کردن کسی را در کار. (آنندراج)

اغلظ: درشت‌تر، سطبرتر، صفت تفضیلی از غلظت، غلیظ‌تر. (آنندراج)

افاقه حاصل شدن: به هوش آمدن. (لغت‌نامه دهخدا)

افراط: زیاده روی. (آنندراج)

افساد: فاسد شدن، از بین رفتن. (آنندراج)

افواه: دهان‌ها. (منتهی الارب)

اَفید: صفت تفضیلی مفیدتر. (آنندراج)

اقراص: جمع قرص، حب‌ها. (آنندراج)

اقرب: صفت تفضیلی از قریب، نزدیک‌تر. (آنندراج)

اقوی: صفت تفضیلی قوی‌تر. (آنندراج)

اکابر: جمع اکبر، بزرگان. (آنندراج)

اکتحال: سرمه کشیدن به چشم. (منتهی الارب)

اکثف: صفت تفضیلی، تیره‌تر، ستبرتر، کثیف‌تر. (لغت نامۀ دهخدا)

اکحال: جمع کُحل، سرمه. (لغت نامۀ دهخدا)

اکل: خوردن، تناول کردن. (منتهی الارب)

اکلیل: تاج. (منتهی الارب) چَتر گونه‌ای که در برخی از گیاهان بر سر گیاه پیدا شود حامل بزر یا ثمر آن و آن را به فارسی تاج گویند. (لغت نامۀ دهخدا)

امتزاج: آمیخته شدن. (منتهی الارب)

امتناع: بازایستادن، سرباز زدن. (منتهی الارب)

امرود:گلابی. (آنندراج)

امزجه: جمع مزاج، خلط‌ها. (آنندراج)

املس: هموار، نرم. (لغت نامۀ دهخدا)

انتعاش: نیکو شدن حال کسی، بهبود یافتن، بلند شدن، برخاستن. (غیاث اللّغات)

انتفاع: بهره و نفع بردن. (آنندراج)

انتهاز: فرصت یافتن. (منتهی الارب)

انجذاب: کشش پذیری و کشیده شدن. (منتهی الارب) و باشد که مادۀ آماس را مددی بدو پیوندد که این پیوستن مدد را انجذاب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص39)

انحا: جمع نحو، راه‌ها و سوی‌ها، طریقه‌ها. (منتهی الارب)

انحلال: حل شدن، گشاده شدن. (لغت نامۀ دهخدا)

اندمال: بهبود یافتن و به شدن زخم و جراحت. (آنندراج)

انزل: صفت تفضیلی از پایین‌تر و فروتر. (آنندراج)

انصباب: ریخته شدن آب و هرچه رقیق باشد. (آنندراج)

انضاج: صلاحیّت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع. (کشّاف اصطلاحات الفنون، ص192)

انعاظ: به نعوظ داشتن. (بحرالجواهر)

انعقاد: بسته شدن. (منتهی الارب)

انفع: صفت تفضیلی از نفع، نافع‌تر، سودمندتر. (منتهی الارب)

انفعال: شرمندگی. (آنندراج)

انقسام: بخش بخش شدن. (منتهی الارب)

انکسار: شکسته شدن. (منتهی الارب)

انهزام: ویران و منهدم شدن، شکسته شدن. (آنندراج)

اورام: جمع ورم، آماس. (منتهی الارب)

اوطان: جمع وطن. (منتهی الارب)

اهون: خوارتر، آسان‌تر. (منتهی الارب)

ایراث: میراث دادن. (منتهی الارب)

بارد: سرد. (آنندراج)

البان: جمع لبن، در معنی شیر و شیره گیاه. (آنندراج)

باه: شهوت، نیروی جنسی. (لغت نامۀ دهخدا)

بحارین: جمع بحران، منازعه طبیعت با مرض (لغت‌نامه دهخدا)

بخل: امساک، ناجوانمردی و منع از مال خویش. (لغت نامۀ دهخدا)

برد: سرما. (آنندراج)

برودت: سرما. (آنندراج)

بُشاعت: طعمی مرکّب از تلخ و قبض. (لغت نامۀ دهخدا)

بقاع: جمع بقعه، خانه‌ها و سرای‌ها. (ناظم الاطبّاء) پارة زمین که از زمین‌های دیگر ممتاز باشد. (آنندراج)

بُقول: جمع بقل، تره‌ها. (منتهی الارب) تره و سبزه که از تخم روید، نه از بیخ. (آنندراج)

بلاد: جمع بلده، سرزمین‌ها. (آنندراج)

بلّت: رطوبت

بلید:کاهل، سست. (تکلمة الاصناف، ص34)

بنیاد کردن: کاشتن. (برهان قاطع)

بوزه: شرابی است که ازآرد برنج و ارزن و جو سازند و درماوراء النهر بسیار خورند. (آنندراج)

بوزینه: میمون. (آنندراج)

بیاض: سفیدی. (آنندراج)

بیختن: یا بیزیدن، غربال کردن و پرویزن کردن. (آنندراج)

پادزهر: تریاق، هرچه رفع زهر کند. (برهان قاطع)

تارک: ترک کننده، رها کننده. (آنندراج)

تام: چیزی که اجزای آن کامل باشد، تمام، درست، ضّد ناقص. (لغت نامۀ دهخدا)

تبرید: سرد کردن، خنک گردانیدن. (منتهی الارب)

تبش: گرما و گرمی را گویند. (آنندراج)

تبلید: سست و ناتوان شدن در کار. (منتهی الارب)

تثخین: سطبر و سخت گردانیدن. (لغت نامۀ دهخدا)

تثقیل: گران گردانیدن. (منتهی الارب)

تجذیر: بریدن و از بیخ کندن. (لغت نامۀ دهخدا)

تجفیف: خشکانیدن. (آنندراج)

تحرّس: خویشتن را از چیزی نگه داشتن و خود را پاس داشتن از آن. (منتهی الارب)

تحقین: تنقیه کردن. (لغت نامۀ دهخدا)

تحویل: کوچ کردن. (آنندراج)

تخدیر: سست گردانیدن عضوی، بی‌حسّی و سستی اندام. (ناظم الاطبّاء)

تخلخل: زیاد شدن حجم بدون آن که چیزی از خارج بر آن ضمیمه شود و ضد آن تکاثف است. (تعریفات، جرجانی، ص38)

تدارک: سزا و عاقبت. (لغت نامۀ دهخدا)

تدهین: چرب کردن و روغن مالیدن. (آنندراج)

ترقیق: ضد غلیظ گردانیدن، رقیق گردانیدن چیزی. (منتهی الارب)

تسخین: گرم کردن. (منتهی الارب)

تسدید: ایجاد سده کردن

تسعیط کردن: دارو اندر بینی چکاندن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج3، ص101)

تسمین: فربه کردن. (منتهی الارب)

تشمیس: آفتاب دادن و به آفتاب خشک کردن. (منتهی الارب)

تشهیر: آشکارا کردن. (منتهی الارب)، رُسوا کردن کسی را. (اقرب الموارد)

تصحیف: خطا کردن در قرائت. (لغت نامۀ دهخدا)

تصفیه: صاف و بی‌غش گردانیدن. (لغت نامۀ دهخدا)

تضمید کردن: آنچه از غلیظ‌القوام که مایع و نرم باشد بر عضو بمالند و ببندند. اعم از آن که موم روغن داشته باشد یا نداشته باشد. و به عقیدهء صاحب الابنیّه شمع مادهء همۀ ضمادهاست. (لغت نامۀ دهخدا)

تعدیل: برابر کردن چیز را به چیزی، تسویه. (لغت نامۀ دهخدا)

تعریض: پهن نمودن چیزی، گشاده و فراخ کردن. (لغت نامۀ دهخدا)

تعلیق: درآویختن و بند کردن. (لغت نامۀ دهخدا)

تعویض: بدل کردن، تبدیل کردن، تغییر دادن. (لغت نامۀ دهخدا) در معنی ترک کردن موادّ مخدّر به صورت جایگزین کردن و تغییر دادن آن با مادّهء دیگر است.

تعویق: بر درنگ داشتن و باز داشتن و مشغول کردن. (منتهی الارب)

تغیّر: از حال بگشتن. (آنندراج)

تفاهت: در خوردنی‌ها آن طعام که نه شیرین و نه ترش و نه تلخ باشد. (لغت نامۀ دهخدا)

تفتیح: گشادن، بشکافیدن. (لغت نامۀ دهخدا)

تفحّص: پژوهش. (صحاح الفرس)

تفریط: ضایع کردن، عجز پیش آوردن در کاری و تقصیر کردن در کاری. (منتهی الارب)

تفه: تفه چیزی را گویند که مزه او پیدا نباشد. (ذخیره خوارزمشاهی)

التقاط: برچیدن و از زمین برگِرفتن چیزی را. (منتهی الارب)

تقبیح: قباحت و زشتی کار. (ناظم الاطبّاء)

تقطیر کردن: به دست آوردن مایع از بخار چیزی و چکانیدن. (منتهی الارب)

تقیّد: خویشتن را بند کردن. (منتهی الارب)

تقیید: قید کردن و بند نمودن. (غیاث الّلغات) و بازداشتن. (منتهی الارب)

تکاثف: برهم نشستن و سطبر شدن. (منتهی الارب) و غلیظ شدن. (آنندراج)

تکثّر: بسیار نمودن و بسیار شدن. (آنندراج) (منتهی الارب)

تکثیف: سطبر گردانیدن. (منتهی الارب) انبوه و غلیظ گرانیدن. (اقرب الموارد)

تکمید: گرم کردن عضوی به بستن کماد و جز آن بر وی. (منتهی الارب) تکمید آن را گویند که چیزی سازند از مس یا گوهری دیگر و دارویی که گرم کرده اندر وی کنند و بر موضع علّت نهند تا حرارت و قوّت دارو به آن ‌رسد و اگر این دارو اندر مثانه گوسفند یا مثانه گاو کنند همان باشد. )ذخیرة خوارزمشاهی، ج2، ص119)

تکوّن: هست شدن و بودن. (منتهی الارب)

تمدّد:کشیده شدن و خویشتن یازیدن و خمیازه. (آنندراج)

تمریخ: روغن با دارو در مالیدن و روغن و نحو آن مالیدن بر خود. (منتهی الارب)

تمسّک: چنگ در زدن. (منتهی الارب)

تمضمض: آب در دهان جنبانیدن جهت وضو. (منتهی الارب)

تمطی: خمیازه، کشواکش. (ناظم الاطبّاء)

تمهید: هموار و نیکو کردن کار. (منتهی الارب)

تناوب: به نوبت کار کردن. (آنندراج)

تنزّل: فرود آمدن، پایین آمدن. (آنندراج)

تنضیج: پخته شدن مادة بیماری، رجوع شود به نضج. (لغت نامۀ دهخدا)

تنفّر: رمیدن و نفرت و انزجار و کراهت و بی‌میلی. (آنندراج)

تنقّل: بسیار برگشتن، از جایی به جایی شدن. (منتهی الارب)

تنقیه: اماله کردن، وارد کردن داروهای مایع و مخصوص در داخل رودۀ بزرگ از راه مقعد جهت پاک کردن روده از پلیدی و غایط دیرمانده و فساد انگیز. (لغت نامۀ دهخدا)

تنویم: به خواب کردن و خوابانیدن. (منتهی الارب)

توالس: همدیگر را یاری دادن درفریب و با هم فریفتن. (منتهی الارب)

توسّط: میانه روی و اعتدال. (آنندراج)

تهزیل: لاغر گرد انیدن. (منتهی الارب)

تهییء: راست و نیکو کردن کار. (ناظم الاطبّاء)

ثفل: پیخال، مدفوع. (آنندراج)

ثقات: جمع ثقه، به معنی معتمد و شخص طرف اطمینان. (لغت نامۀ دهخدا)

جاریه: همسایه. (آنندراج)

جازم: عزم استوار کننده. (آنندراج)

جسور: دلیر، گستاخ، بی‌پروا. (لغت نامۀ دهخدا)

جماع: مقاربت. (لغت نامۀ دهخدا)

جمهور: همگی. (آنندراج)

جوهر: جوهر آن چیزی است که به ذات خود قیام کند. (لغت نامۀ دهخدا)

حابس: حبس کننده، در بند دارنده. (لغت نامۀ دهخدا)

حاذق: طبیب چیره دست. (لغت نامۀ دهخدا)

حار: گرم. (تکلمة الاصناف)

حبّ: داروهای کوفته و سرشته و به گلوله‌های خرد به اندازه ماشی تا نخودی و کوچک‌تر و بزرگ‌تر. (لغت نامۀ دهخدا)

حداثت: جوانی و نوجوانی. (لغت نامۀ دهخدا)

حدّت: زیاده از حد بودن و شّدت. (لغت نامۀ دهخدا)

حقنه: تنقیه نزد اطبّا عبارت است از استرسال مایعات به امعای مستقیم. حقنه دوای مبارک کثیرالمنافع است. (قرابادین کبیر، ص914)

حمرت: سرخی. (آنندراج)

حمول: آنچه بردارند از شیاف‌ها و فرزجه‌ها و جز آن، دوایی که بر پارچه آلوده در دُبر یا در قبل نهند. (آنندراج)

حیثیّت: گونه، شیوه. (لغت نامۀ دهخدا)

خاثر: سطبر. (لغت نامۀ دهخدا)

خازن:نگهبان، ذخیره کننده. (لغت نامۀ دهخدا)

خاییدن: جویدن. (برهان قاطع)

خباّز: نانوا. (آنندراج)

خَدَر: پوشانندگی عقل و حالت سستی و تخدیر. (لغت نامۀ دهخدا)

خزف: سفال. (لغت نامۀ دهخدا)

خزن: جمع کردن. (لغت نامۀ دهخدا)

خسّت: پستی، خواری. (آنندراج)

خشب: چوب. (تکملة الاصناف، ص169)

خشبیّت: چوبی بودن. (لغت نامۀ دهخدا)

خطیر: خطرناک. (لغت نامۀ دهخدا)

خفّت: کمی و پستی. (آنندراج)

خلط کردن: آمیختن. (آنندراج)

خوذه: کلاه خود. (لغت نامۀ دهخدا)

دباغت: پیراستن و پاک کردن پوستِ آلوده و خشک کردن رطوبات اصلیّه از چیزی. (غیاث اللّغات)

درودگر: نجّار. (آنندراج)

دسمه: چرب، چربی، روغن. (منتهی الارب)

دلک: مالش، مالیدن. (لغت نامۀ دهخدا)

دنائت: خواری و فرومایگی. (منتهی الارب)

دنگ: احمق و بی‌هوش. (آنندراج)

دهنیّت: چربی. (منتهی الارب)

راغب: مایل، خواهان. (آنندراج)

رایحه: بو، شمیم. (آنندراج)

ربیع: بهار. (آنندراج)

رجم: نفرین شده ومهلک. (لغت نامۀ دهخدا)

رجیع: سرگین آدمی و ستور، هر چیز که بازگردانیده و رد شود. (لغت نامۀ دهخدا)

ردائت: بدی، قباحت و تباهی. (منتهی الارب)

ردیه: تباه. (منتهی الارب)

رزانت: گران باری و سنگینی. (آنندراج)

رزین: سنگین و گران بار. (آنندراج)

رطب/رطبه: تر، ضد خشک. (آنندراج)

رقّت: تنکی، مقابل غلظت. (لغت نامۀ دهخدا)

رقّین: جمع رقه یعنی نرمی‌ها و لطافت‌ها. (لغت نامۀ دهخدا)

رمل: ریگ. (تکملة الاصناف، ص254)

ریح: باد. (آنندراج)

زبد: کفک آب وشیر، جوهرو عصاره وسرشیر. (لغت نامۀ دهخدا)

زبدیه: کفک شیر. (تکملة الاصناف، ص475)

زعم: گمان بردن. (آنندراج)

زکّی: پاک، مبّرا. (آنندراج)

زهومه: بوی ریم و چربش و رایحۀ نامطبوع. (منتهی الارب)

سانح شدن: هر چیز که ظاهر شود کسی را از خیر و شر. (آنندراج)

سبات: خوابی است طویل ناطبیعی غرق مفرط که به دشواری بیدار شود (اکسیر اعظم)

سحق: سودن و سائیدن. (منتهی الارب)

سخافت: شلی، ناپختگی، سبکی. (منتهی الارب)

سخونت: گرم بودن و گرم گردیدن. (منتهی الارب)

سریع الانحدار: به سرعت فرود آمده و ریخته شده. (لغت نامۀ دهخدا)

سطبر: ضخیم. (آنندراج)

سعوط: دارو را اندر بینی چکاندن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج3، ص101)

سفال: خزف، لطیف‌ترین طبیعت خزف سرد و خشک بود جلا دهنده بود. خزف تنور و خزف سرطان بحری مجفّف بود. (اختیارت،ص 144) خزف را به فارسی سفال گویند بسیارخشک و با اندک حرارت و ضماد اقسام او جهت ورم‌های نرم و قروح اعضای یابس المزاج مثل غضروف. (تحفۀ حکیم، ص 102)

سفوف: داروی کوفته بیخته معجون ناکرده. (منتهی الارب)

سمین: فربه. (آنندراج)

سواد: سیاهی. (آنندراج)

سورت: تیزی، حدت. (لغت نامۀ دهخدا)

سیلان: روان شدن آب و خون و مانند آن. (آنندراج)

شارب: آشامنده، آب نوشنده. (منتهی الارب)

شبگیر: حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد، راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. (لغت نامۀ دهخدا)

شرذمه: گروه اندک. (تکملة الاصناف)

شعور صقالبه: شعورالصقالب، زعفران است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2،ص 141)

شق کردن: برش دادن. (آنندراج)

شقوق: جمع شق. گونه‌ها، راه‌ها. (آنندراج)

شواغل: جمع مشغله، درگیری. (آنندراج)

شیاف: شیاف چیزی را که به طریق میلۀ کوچک سازند و داروها به آن مالند و جهت معالجه در دبر کنند. (لغت نامۀ دهخدا)

شیخوخت: دوران پیری. (لغت نامۀ دهخدا)

صائب: راست و درست، صواب رساننده. (لغت نامۀ دهخدا)

صبی: کودک، طفل. (منتهی الارب)

صعبه: سخت و دشوار. (آنندراج)

صعوبت: سختی و دشواری. (منتهی الارب)

صمغ: ماهیّت آن رطوبتی است که از تنهء بعضی اشجار تراوش می‌کند و مراد از مطلق آن صمغ عربی است که از درخت امّ غیلان که مغیلان نیز نامند حاصل گردد و بهترین آن زرد مایل به سفیدیِ صافِ شفّافِ برّاقِ آن است، که چون در آب اندازند و زمانی بماند منتفخ نگردد. (مخزن الادویه، ص570)

صمغیّت: آنچه ماهیّت صمغ و رطوبتی چون آن را دارد.

صموغ: جمع صمغ، چیزی است لزج که از بعضی اشجار حاصل شود. (لغت نامۀ دهخدا)

صنف: گروه. (لغت نامۀ دهخدا)

صیانت: نگاهداری، نگه داشتن. (لغت نامۀ دهخدا)

ضار: زیان آور، مضر. (لغت نامۀ دهخدا)

ضعف: مانند. (منتهی الارب)

ضم کردن: اضافه کردن، افزودن. (لغت نامۀ دهخدا)

ضماد کردن: بستن دارو بر جراحت. (منتهی الارب) ادویه با مایعی در آمیخته که بر عضوی نهند. (لغت نامۀ دهخدا)

ضماد: آنچه بر جراحت ببندند. ادویهء مطبوخ یا مایع است که قوام آن غلیظ باشد و بر عضو گذارند. (لغت نامۀ دهخدا)

طبّاخ: آشپز. (لغت نامۀ دهخدا)

طبخ: پخت. (لغت نامۀ دهخدا)

طبیخ: جوشانده، آنچه جوشانیده و آب او را استعمال کنند. (لغت نامۀ دهخدا)

طل: آن رطوبتی است که از آسمان شب‌ها خصوصاً آخر شب فرود آید و بر زمین و اشجار و غیره نشیند. (لغت نامۀ دهخدا)

ظهرخاطر: آن سوی فکر، پشت و در ورای اندیشه.

عاج: استخوان فیل. (تکملة الاصناف، ح2، ص449)

عاجل: سریع، بی‌درنگ. (آنندراج)

عبّاد: جمع عابد، پرهیزگاران. (آنندراج)

عد نمودن: شمردن. (آنندراج)

عذب: گوارا. (منتهی الارب)

عروض: جمع عرض، آنچه لاحق گردد مردم را از بیماری و جر آن. (لغت نامۀ دهخدا)

عزب: مرد بی‌زن. (تکملة الاصناف، ج2، ص446)

عصر: به معنی فشار دادن و با دست خود فشردن است. (آنندراج)

عصبیّت: وجود رگ‌های عصبی

عطلت: بیکاری. (تکملة الاصناف، ج2، ص485)

عفن: گندیده و بدبوی. (آنندراج)

عود کردن: بازگشتن. (آنندراج)

غائله: شر. (تکمله الاصناف، ج2، ص500)

غایر: عمیق، ژرف. (آنندراج)

غباً: یک روز در میان روزی آمدن و روزی نه. (لغت نامۀ دهخدا)

غش: مادّه‌ای که به تقلّب و خیانت یا به صورت دیگر داخل مادّه‌ای مطلوب و نفیس و گرانبها کرده باشند. (آنندراج)

غضبان: خشمگین. (تکملة الاصناف، ج2، ص499)

غلیان:جوشیدن. (لغت نامۀ دهخدا)

غوص: فرو رفتن، شنا. (آنندراج)

فاتر: نه گرم و نه سرد. (تکملة الاصناف، ج2، ص508)

فتور: نیم گرم شدن، سستی. (منتهی الارب)

فتیله: به معنی شیاف که مخصوص دبر باشد. (منتهی الارب)

فجّه: خام، نارس. (لغت نامۀ دهخدا)

فربه: چاق. (لغت نامۀ دهخدا)

فریقین: تثنیة فریق، دو گروه، دو فریق. (لغت نامۀ دهخدا)

فضلات: زائدات. (لغت نامۀ دهخدا)

قرابادین: علم به ماهیّت و خواصّ ادویهء مفرده و مرکبه. (لغت نامۀ دهخدا)

قربال: گران سنگ و ناگوار شدن. (تکملة الاصناف، ج2، ص757)

قسر: به ستم بر کاری داشتن، به قهر. (لغت نامۀ دهخدا)

قلع: پناهگاه. (لغت نامۀ دهخدا)

قوام آوردن: دارای بستگی وغلظت وشایسته شدن وجوشانیدن که تا به حد عسل و بیشترو کمترزفت شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج 3، ص 194)

کبار: جمع کبیر، بزرگان. (آنندراج)

کثافت: ضخامت و جرم. (لغت نامۀ دهخدا)

کثیف: ضخیم، کدر. (لغت نامۀ دهخدا)

کسافت: تیرگی. (لغت نامۀ دهخدا)

کلال: مانده شدن، ضعف و ناتوانی. (لغت نامۀ دهخدا)

کمون: پوشیدگی و پنهانی. (لغت نامۀ دهخدا)

کنّاش: خلاصه، ملخّص، تلخیص، اختصار، وجیزه و شاید به معنی اصول باشد یا مطالبی بی‌سامان و بی‌ترتیب. (لغت نامۀ دهخدا)

کنانیش: جمع کنّاش رجوع شود به کنّاش

گزند: آسیب، آفت و رنج. (برهان قاطع)

گسیلان: سست و کاهل. (لغت نامۀ دهخدا)

گلّه بان: چوپان. (برهان قاطع)

گنده: درشت، بزرگ. (لغت نامۀ دهخدا)

لبث: مکث، درنگ کردن. (منتهی الارب)

لبن: شیر. (منتهی الارب)

لدغ: احتراق، سوختن. (آنندراج)

لذّاع: گزنده. (آنندراج)

لزوجت: چسبندگی، لیزی، کش داری، نوچی. (منتهی الارب)

لون: رنگ. (منتهی الارب)

مائیّت: آبگونگی. (منتهی الارب)

مابقی: آنچه باقی مانده و اضافه آمده است. (لغت نامۀ دهخدا)

ماترنگ: مارمولک (سام ابرص) وقتی که کسی را گاز می‌گیرد دندان‌های ریز سیاه رنگش در جای نیش باقی می‌ماند و تا این ریزه دندان‌ها بیرون نیایند جای گزیده درد می‌کند و می‌خارد. (قانون، ج 5، ص104)

مادون:ماسوا، فروتر، پایین‌تر، زیردست. (لغت نامۀ دهخدا)

ماسکه: قوّتی است که غذا را گیرد مدّّت طبخ هاضمه. (منتهی الارب)

ماهیّت: چگونگی، چیستی. (آنندراج)

مبخّر: بخارکننده. (لغت نامۀ دهخدا)

مبرود: مورد سرما قرار گرفته، سرمازده. (لغت نامۀ دهخدا)

متأذّی: آزار بیننده و اذیّت شونده. (لغت نامۀ دهخدا)

متجزّی:پاره پاره گردیده. (لغت نامۀ دهخدا)

متحلّل: حل شونده. (لغت نامۀ دهخدا)

متخلخل: پوک، سوراخ سوراخ. (منتهی الارب)

مترصّد: در کمین نشسته، مراقب. (آنندراج)

متشرّب: نوشنده. (لغت نامۀ دهخدا)

متشنّج: آنکه تشنج دارد و تشنج آن است که در عضلات چنبر گردن حاصل شود. (لغت نامۀ دهخدا)

متّصف:ستوده و وصف شده. (لغت نامۀ دهخدا)

متعسّر: سخت و دشوار و مشکل. (ناظم الاطبّاء)

متفتّت: ریز ریز شده. (آنندراج)

متفرّق: پراکنده. (لغت نامۀ دهخدا)

متّفق بودن: هم عقیده بودن. (آنندراج)

متّفق:هم رأی،هم عقیده. (لغت نامۀ دهخدا)

متقارب: نزدیک یکدیگر کردن. (لغت نامۀ دهخدا)

متکاثف: آنچه سطبر و ضخیم و کدر شده است. (لغت نامۀ دهخدا)

متلوّن: رنگارنگ. (منتهی الارب)

متهوّر: آن که در چیزی به بی‌باکی افتد و سهو و خطا کند. (ناظم الاطبّاء)؛ بی‌باک. (تکملة الاصناف)

مجرّب: کارآزموده، آنکه صاحب تجربه است. (لغت نامۀ دهخدا)

مجمّد: چیزی رقیق که ازسردی بسته شده باشد. (لغت نامۀ دهخدا)

مجنن: جنون آور. (لغت نامۀ دهخدا)

مجوّز: تجویز شده و با جواز و اجازه. (لغت نامۀ دهخدا)

مجوّف: کاواک دار، اندرونه دار، شکم دار. (منتهی الارب)

محاذات:موازات، رویارویی، برابری، مقابله. (لغت نامۀ دهخدا)

محافل: جمع محفل، مجالس. (لغت نامۀ دهخدا)

محاوی:مجمع‌ها، دربرگرفته‌ها، فراهم شده‌ها، مضمون‌ها. (لغت نامۀ دهخدا)

محتبس: حبس شده، مسدود. (لغت نامۀ دهخدا)

محدّب: گوژپشت، برآمده. (لغت نامۀ دهخدا)

محرق/محرقه: سوازننده و آن دوایی را نامند که به سبب قوّة حرارت و نفوذ خود اجزای لطیفه و رطوبات عضو را تحلیل برد. (لغت نامۀ دهخدا)

محرّم: حرام شده از نظر شرعی. (لغت نامۀ دهخدا)

محرور: گرمازده، آن که وی را حرارت غلبه دارد. (تکملة الاصناف، ج2، ص 617) به گرم مزاج هم گفته می‌شود. (لغت نامۀ دهخدا)

محزون: اندوهگین. (آنندراج)

محسوس: احساس شدنی. (لغت نامۀ دهخدا)

محلّل: تحلیل برنده. (لغت نامۀ دهخدا)

محموم: تب‌دار. (لغت نامۀ دهخدا)

مخالطت: درآمیختگی. (لغت نامۀ دهخدا)

مخدّر: دوای تخدیر کننده و زایل کننده حس و حرکت. (آنندراج)

مرارت: تلخی. (لغت نامۀ دهخدا)

مراری: تلخی، صفرائی. (تکملة الاصناف، ج2، ص678)

مرطّب: تر کننده. (لغت نامۀ دهخدا)

مرعی داشتن: نگاه داشتن، حفظ کردن. (لغت نامۀ دهخدا)

مزج: آمیختن، آمیزش. (لغت نامۀ دهخدا)

مزمن: طولانی، آنچه در زمان زیادی به طول انجامد. (لغت نامۀ دهخدا)

مزیّت: چرب و آغشته به روغن. (لغت نامۀ دهخدا)

مسبت/ مسبته: خواب آور. (لغت نامۀ دهخدا)

مستبعد:دوری جوینده. (لغت نامۀ دهخدا)

مسترخی: سست گشته. (منتهی الارب)

مستعد: دارای استعداد و توانایی خاص. (لغت نامۀ دهخدا)

مستغرق: آنچه غرق شده باشد در چیزی. (لغت نامۀ دهخدا)

مستنشق: استنشاق شده و نفس کشیده شده. (لغت نامۀ دهخدا)

مستوقد:جا و موضع آتش. (لغت نامۀ دهخدا)

مستولی: چیره شدن. (آنندراج)

مسخّنات: جمع مسخّن، گرم کننده. (تکملة الاصناف، ج2، ص324)

مسکرات: جمع مسکر، مستی آور. (لغت نامۀ دهخدا)

مسمّی: نام دار. (لغت نامۀ دهخدا)

مسهل: اسهال کننده و آن دوایی را نامند که به قوت مسهله و حرارت و نفوذ و جلا و ترقیق و جذب و دفع خواه از اقاصی و عروق و منافذ بدن و اخلاط مانند فضول معدیّه را جذب و اخراج و دفع نماید به طریق امعا. (لغت نامۀ دهخدا)

مشاهد:گواهی داده شده. (لغت نامۀ دهخدا)

مشروبه: نوشیدنی. (لغت نامۀ دهخدا)

مشمّس: در آفتاب خشک شده. (آنندراج)

مصادمات: جمع مصادم، برخورد کننده. (لغت نامۀ دهخدا)

مصدّعه: دردسر آورنده. (لغت نامۀ دهخدا)

مصفّی: صاف و بی‌غش. (لغت نامۀ دهخدا)

مصنّف: تصنیف کننده و موءلّف و نویسنده. (لغت نامۀ دهخدا)

مضادّت: با هم ضد بودن. (آنندراج)

مضّار: جمع مضرّت، زیان‌ها. (آنندراج)

مضبوط: ضبط شده و نگهداری شده. (لغت نامۀ دهخدا)

مضرّت: زیان. (آنندراج)

مضطرب: نگران و پریشان. (آنندراج)

مضعف: آنچه استواریش ضعیف بود. (تکملة الاصناف، ج2،ص 642)

مَضغ: خاییدن، جویدن. (منتهی الارب)

مطاوی: پیچیدگی‌ها، شکن‌ها ونوردها. (لغت نامۀ دهخدا)

معاجین: مخلوطی از چند دارو که با هم خمیر کرده باشند. (لغت نامۀ دهخدا)

معاودت: دشمنی، کینه جویی. (لغت نامۀ دهخدا)

معدوم: نابود شده. (منتهی الارب)

معطسّات: جمع معطس به معنی عطسه آور. (منتهی الارب)

معتد به: شمارگرفته شده، معتبر، فراوان. (لغت نامۀ دهخدا)

مغثّی: مهوّع، تهوّع آور که ایجاد دل به هم آمدگی کند. (آنندراج)

مغشوش کردن: در چیزی غش کردن و ناخالص کردن چیزی. (لغت نامۀ دهخدا)

مغم/ مغمّه: بی‌آرام کننده و اندوهگین گرداننده. (منتهی الارب)

مغموم: غمگین و اندوهگین. (آنندراج)

مغیّثه: تهوّع آور، دل را به هم آورنده. (لغت نامۀ دهخدا)

مفارقت: از یکدیگر جداشدن. (لغت نامۀ دهخدا)

مُفتّح: بازگشاینده. (لغت نامۀ دهخدا)

مقاسات: رنج کشیدن، معالجۀ امرشدید ومکابدۀ آن. (لغت نامۀ دهخدا)

مقتضی: آنچه اقتضا می‌کند. (لغت نامۀ دهخدا)

مقدّم: آنچه تقدیم دارد و پیش‌تر می‌آید. (لغت نامۀ دهخدا)

مغّری:چسبنده و لزوجت پیدا کننده، چیز لزجی که بر منافذ و شکاف‌های مجاری می‌چسبد و آن را می‌بندد. (آنندراج)

مقعّر: جای عمیق و مغاک، سطحۀ باطنی کره که مجوّف است. (لغت نامۀ دهخدا)

مقوّی: آنچه قوّت می‌دهد. (لغت نامۀ دهخدا)

مکروهه: آنچه کراهت دارد و زشت دانسته می‌شد. (لغت نامۀ دهخدا)

مکنون: پوشیده و پنهان. (لغت نامۀ دهخدا)

ملاست: نرم و صاف و هموار. (آنندراج)

ملذوعه: گزنده. (آنندراج)

ملطّخ: آغشته، آلوده شده. (لغت نامۀ دهخدا)

ملمس: لمس، بساوش. (لغت نامۀ دهخدا)

ممتلی: پر. (آنندراج)

ممد: مددکننده. (آنندراج)

ممزوج ساختن: آمخیتن و مخلوط شدن. (لغت نامۀ دهخدا)

مناصفه: به دو نیم کردن چیزی، نیمانیم. (لغت نامۀ دهخدا)

منافی: نیست کننده، باطل کننده، مخالف و مغایر. (لغت نامۀ دهخدا)

منتسخ: از روی نسخه‌ای یادداشت برداشتن. (لغت نامۀ دهخدا)

منتفع به: آنچه به آن نفع و سود رسد. (لغت نامۀ دهخدا)

مندبغ: دباغت شده، رجوع شود به اندباغ، دباغت.

مندفع: دفع شونده ودورشونده. (لغت نامۀ دهخدا)

مندمل: بهبود یافته. (لغت نامۀ دهخدا)

منصب: ریخته شده مانند آب و جاری شدن. (لغت نامۀ دهخدا)

منضج: آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم از آنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا یا منجمد را نرم کند چون حلبه (تحفه حکیم مومن به نقل از لغت نامۀ دهخدا)

منطفی: خاموش. (منتهی الارب)

منعدم: نیست و نابود شونده. (لغت نامۀ دهخدا)

منعنع: نعناع دار. (لغت نامۀ دهخدا)

منفذ: محل نفوذ، سوراخ ریز. (لغت نامۀ دهخدا)

منفرک: سودن و پوست چیزی را گرفتن. (لغت نامۀ دهخدا)

منقّی: پاک و مبرّا. (لغت نامۀ دهخدا)

منوّم: خواب آور. (لغت نامۀ دهخدا)

منهزم: ویران. (آنندراج)

موثّق: مطمئن و صادق. (لغت نامۀ دهخدا)

موخّر:آنچه در آخر می‌آید. (لغت نامۀ دهخدا)

مودّی:هلاک شونده، فوت شونده. (لغت نامۀ دهخدا)

مورّمه: آماسیده و ورم کرده. (ناظم الاطبّاء)

موضع: جایگاه. (لغت نامۀ دهخدا)

موقوف: مهلت داده شده. (لغت نامۀ دهخدا)

مهتدی: راه راست یافته. (تکملة الاصناف، ج2، ص702)

مهلک: کشنده، قاتل. (لغت نامۀ دهخدا)

مهم/ مهمّه: بی‌آرام کننده و اندوهگین گرداننده. (منتهی الارب)

مهیّج: هیجان آور. (لغت نامۀ دهخدا)

ناس: مردم. (منتهی الارب)

نبات: گیاه. (منتهی الارب)

نسّاک: جمع ناسک، پرهیزگاران. (تکملة الاصناف، ج2، ص725)

نشف: برچیدن و به خود جذب کردن. (لغت نامۀ دهخدا)

نعاس: غنودن، چرت، سستی حواس درهنگام خواب آلودگی. (لغت نامۀ دهخدا)

نعوظ: آزمند شدن مرد به جماع. (منتهی الارب)

نفاست: گرانمایگی. (منتهی الارب)

نفیسه: هرچیز گرانمایه. (تکملة الاصناف، ج2، ص117)

نقوع: آنچه فرغار کنند. (بِخیسانند). (تکملة الاصناف، ج2، ص722)

نکابت: گزند. (لغت نامۀ دهخدا)

نکایت: به معنی آزار و آزردن و آسیب رساندن است. (لغت نامۀ دهخدا)

نکهت: بوی دهان. (تکملة الاصناف، ج2، ص738)

نیم برشت: نیم پخته، نیم پز. (برهان قاطع)

وثوق: اعتماد، باور. (لغت نامۀ دهخدا)

هَرَب: گریختن. (منتهی الارب)

یابس: خشک. (لغت نامۀ دهخدا)

یبوست: خشکی. (منتهی الارب)

یحتمل: گمان می‌رود و احتمال می‌دهد. (لغت نامۀ دهخدا)


ترکیبات و اصطلاحات دشوار

 

آب صبی: پیشاب و ادرار طفل را گویند که خواصّ درمانی داشته است.

آب فاتر: آب نیمه گرم.

ابخره مظلمه: بخارهای غلیظ. ابخرۀ غلیظ و کدر به وجود آمده.

ابریشم خام: مراد از او پیله است که کرم ابریشم او را سوراخ نکرده بیرون نیامده باشد، چه سوراخ کرده او را قر نامند و آنچه در آب پخته نخ از او کشیده باشند از قسم ابریشم خام نیست. (تحفۀ حکیم، ص11)

ابطال حس: از بین رفتن حس.

احداث نفخ: پیدایش نفخ و برآمدگی شکم.

اخراج جنین: عمل زایمان و خارج شدن طفل از زهدان (رحم) مادر.

اخلاط ردّیه: مزاج‌های تباه شده در بدن.

ادرار بول: پیشاب، خارج شدن بول از مثانه.

ادرار طمث: خون ریزی در عادت‌های ماهیانه.

ادهان حارّه: ج دُهن و دهنه، روغن‌های حار و گرم.

ادویة معدنیّه: منظور از داروهای کانی و معدنی داروهایی است که از معادن (کان‌ها) و دیگر منابع موجود در طبیعت به دست می‌آیند مانند انواع سنگ‌ها و جواهرات. سابقة استفاده از کانی‌ها در ایران به سال‌های بسیار کهن می‌رسد. چرا که اکثر مواد معدنی که در منابع داروشناسی از آنها یاد گردیده نام‌هایی ایرانی دارند. مانند زاک، بوره، زرنیک، شنگرف، فیروزه، بلور، کهربا، شبه، بنفش، پادزهر، سپیداب و... (کانی شناسی در ایران قدیم، مقدّمه ص19)

ادویه سمیّه: داروهای مسموم و زهرآلود.

ادویه قتّاله: داروهای کشنده و مهلک.

ارباب اعمال شاقّه: آنانکه کارهای دقیق و حسّاسی بر عهده دارند.

ازالة اوجاع: برطرف کردن، از بین بردن، نیست کردن دردها و وجع‌ها.

اصحاب دیر: دیرنشینان، ترسایان، مسیحیان.

اضعاف فکر: ضعیف کردن و اختلال در تفکر و اندیشه.

اضعاف هضم: اختلال در گوارش و دیرهضم شدن اغذیه.

اعراض نفسانی: کیفیاتی که عارض نفس شود به تبع انفعالاتی که او راست و آن شش حالت است، غضب، فزع، فرح، غم، هم، خجلت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص119)

افیون محدّث: افیون پدید آمده و به وجود آمده در آخر کار.

آماسیدن زبان: ورم کردن زبان.

امتلای دماغ: پر شدن خلطی در دماغ.

امتناع تکلّم: جلوگیری از سخن گفتن.

امور عشره: ارکان دهگانه.

امور معاش: مسائل مربوط به زندگی و حیات.

انحدار طعام: گذشتن غذا. (لغت نامۀ دهخدا).

اندفاع اسهال: بازداشته شدن اسهال.

بُحة الصّوت: گرفتگی صدا و آواز.

تحیّر طبع: آشفتگی طبع.

ترهّل بدن: سستی بدن.

تصفیة بَشَره: صاف کردن پوست.

تقلیل فهم: کاهش قدرت درک و شعور.

تقلیل نسل: کاهش زاد و ولد.

تقویت باه: افزایش توانایی و قدرت جماع.

تلیین بطن: نرم کردن و آزادی شکم (ناظم الاطبّاء).

تنفّر طبع: بیزاری و بی‌میلی طبع از چیزی.

توحّش سودایی: وحشت و ترس و عدم انس به دلیل غالب شدن خلط سودا.

جیّد النفع: نفعی نیکو و خالص، پر منفعت. (تکملة الاصناف، ص94).

حادّالرّایحه: آنچه که بوی تند دارد.

حبّ وحدت: تمایل به تنها بودن و خلوت کردن.

حدس صناعی: هنگامی که پزشکی براساس صنعت و حرفۀ پزشکی حدسی بزند که شمّ پزشکی نیز معنی می‌دهد.

حظّ روح: لذت بردن و بهره‌مندی روح و روان.

خفّت نوم: سبک بودن خواب و خیلی زود از خواب پریدن.

خلوامعاء: خالی بودن روده‌ها.

درد مبرح: درد شدید.

دوای قتّال: داروی کشنده و مهلک.

ذهاب عقل: زوال و نابودی عقل و شعور.

ردائت اخلاق: بدی و قباحت اخلاق و کردار.

ردائت مزاج: تباهی، قباحت و بدی مزاج.

رطوبات ملیّنه: رطوبت‌ها و مایعات روان و نرم.

رطوبت دماغ: تری و رطوب مغز.

زوال تمجید: آب شدن و از بین رفتن مادّة جامد.

سام ابرص: مارمولک، سمندر. (آنندراج)

سدّه آواز: گرفتگی صدا.

سنگ صلایه: سنگی که داروها را بر روی آن می‌سایند (آنندراج).

سیلان لعاب: جاری شدن لعاب.

صاحب حمّیات: آنکه تب‌های گوناگون دارد.

صادق القول: راستگو.

صافی اللّون: رنگ روشن و شفّاف.

صبغ بول: رنگ بول و ادرار.

ضعیف الرّایحه: آنچه بو و عطر کمی از آن برخیزد.

عَضِّ کلب: گزیدن سگ (تکملة الاصناف، ج2، ص465)

غلاف موم: روکشی از موم که با قدری روغن بادام و موم ساخته می‌شده و حب‌ها و اقراص را در آن فرو می‌بردند و سپس آن را می‌خوردند تا حب‌ها خیلی زود در معده حل نشوند و تا پایان روز در معده باقی بمانند.

قبض طبع: یبوست.

قبض مغری: خشک شدن چیز لزجی که بر منافذ و شکاف‌های مجاری می‌چسبند و باعث بسته شدن آن می‌شود.

قلّت انهضام: کاهش قدرت گوارش و هضم غذا.

قلع و قمع: ریشه کن کردن. (لغت نامۀ دهخدا).

قویّ الحرارت: پر حرارت و خیلی گرم.

قویّ القوّت: پر قوّت و پر توان.

قیام لیل: شب زنده‌داری.

کبیرالحجم: دارای حجم و اندازة بزرگ.

کراهت رایحه: بدبویی.

کَلب کَلِب: سگ دیوانه، هار و گزنده. (منتهی الارب).

لَسع هوام: گزیدن حشرات.

لین طبع: نرم خوی و نرم طبع.

مامون الغائله: محفوظ از شرّ و مشکل.

مُدر بول: ادرار آور.

مردم بطّال: مردم بی‌کار.

مزاولت علاج: اشتغال به درمان.

معده را دباغت دهد: معده را از اخلاط بد پاک می‌سازد.

ناقد بصیر: منتقد و صاحب نظر دارای بصیرت و دقیق.

نزع رغوه: از بین رفتن کفک و موم.


اصطلاحات پزشکی و بیماری‌ها

 

اخلاط: ج خلط، هر چهار خلط. (لغت نامۀ دهخدا)

احتداد: تیزشدن بیماری و مرض. (لغت نامۀ دهخدا)

ادره: بادی است که در بیضه عارض شود. و مردم آن را قبل نامند و در زبان پارسی این عارضه را دبّه خوانند و ادرﺓالماء که به اردﺓالدوالی نیز معروف است ریزش رطوبات زیاد در رگ‌های هر دو بیضه باشد. (کشّاف اصطلاحات الفنون، ص141).

استسقا: بیماری است که پس از دردهای کبد و تب‌های آن پیدا می‌شود و شکم بزرگ می‌گردد چنانکه اگر آن را به حرکت درآورند مضمضۀ (جنبانیدن آب) آب از آن شنیده می‌شود و بول بیمار سرخ رنگ می‌گردد. (المنصوری، ص427)

اسهال دم: اسهال خونی، ذوسنطاریا. (لغت نامۀ دهخدا)

اسهال دماغی: نزله باشد که از دماغ فرود می‌آید و این چنان باشد که مادّة نزله به منفذ کام فرود آید اگر به شش درافتد ذات الرّیه و سرفه تولّد کند و سبب سل گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی،ج2، ص474).

اسهال: راندن و گشاده شدن شکم، بیرون روش. (لغت نامۀ دهخدا)

اغماء: بی‌هوشی. (آننداج)

القیانوس: آن تبی است که در آن گرمی و سردی توأماً همراه باشد.

اوجاع ارحام: دردهای مربوط به رحم و زهدان.

اورام حار: ورم‌ها و آماس‌های گرم، و تازه که اگر مزاج عضوی گرم باشد و بدان سبب مادّت‌های بیشتر جذب کند و این گرمی مرین عضو را از دو بیرون نباشد. یا طبیعی باشد چنانکه گوهر گوشت است یا گرمی‌ای باشد که از دردی یا از حرکتی صعب یا از ضمادی گرم یا از غذایی و دارویی گرم تولّد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص196).

ایلاوس: نوعی قولنج است، لکن در روده‌های بالایین افتد و تفسیر ایلاوس به تازی «ربّ الرّحم» است. یعنی یا رب رحم کن و این علت را بدین نام از بهر آن خوانده‌اند که از وی خلاصی کمتر بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ص504)

باد: نفخ، قدما معتقد بودند به سبب بعضی اغذیه با وجود برخی از بیماری‌ها در اندرون بدن حاصل گردد. (آنندراج)

باد اجفان:به بادی که در جفن‌ها یعنی پوست پلک چشم می‌افتد گفته می‌شود.

باد شنام: سرخی است که بر روی و اطراف پدید آید همچون لون جذام. (اغراض الطّبیّه، 568)

بلاغم غلیظ: بلغم‌های غلیظ

بلغم: خلطی از اخلاط چهارگانه بدن. (منتهی الارب) و باشد که جگر بس گرم نباشد و اندر پزانیدن صفو کیلوس که آن را هضم دوم گویند تقصیری افتد و چیزی بماند که به خامی گراید، آن بلغم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج1، ص89)

بواسیر: عبارت از زیادتی است که بر دهانه مقعد روید و آن از خون سوداوی غلیظ پدید آید. (بحرالجواهر به نقل از دهخدا)

بیماری رعشۀ سرد: لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کلانسالی و یا از بیماری پدید آید. اضطرابی است که در حرکت عضو پدید می‌آید، به جهت ناتوانی نیرویی که آن را در بردارد و رعشه را سبب یا ضعیفی قوّت نفسانی بود یا از ضعف قوّت طبیعی و یا از شراب خوردن بسیار و یا از بلغم بود. (هدایة المتعلّمین، ص265).

تب بلغمی: هرگاه که حرارت غریب اندر رطوت طبیعی اثر کند، عفونت اندر وی پدید آید تا طبیعی شود و تب بلغم تولّد کند. (خفّی علایی، ص230)

تب دق: تب دق که در طبّ امروز به آن تبّ دقّی نیز گفته می‌شود تبی است که با فواصل منظّم رخ می‌دهد مانند تب ناشی از سل ریوی که بعد از ظهرها پدید می‌آید. این تب معمولاً با بیماری‌های تحلیل برنده همراه است. (هدایة المتعلّمین، ص640)

تب ربع: اگر خلط عفونی سوداوی باشد آن را تب ربع گویند. زیرا روزی می‌گیرد و دو روز رها می‌کند و روز چهارم باز می‌گردد. (مفتاح الطّب، ص271)

تب محرقه: این تب که او را محرقه خوانند از عفونت خون بود. اگر خون همه تن گنده گردد تب محرقه آرد و از همة تب‌ها این تب با مخاطره‌تر بود. (هدایه المتعلّمین، ص701)

تَزَحُّر: پیچاک کردن شکم و دم برآوردن و به بیماری زحیر مبتلا شدن. (منتهی الارب)

تشنّج: تشنّج یکی از بیماری‌های عصب است که ماهیچه به سوی منشأ برمی‌گردد و از گسترش (انبساط) سر باز می‌زند. انگیزة تشنّج چندین قسم است یا مادّه است یا غیر مادّه مانند گرمی و خشکی. گاهی از بادکردگی- که باد غلیظ جمع می‌شود- تشنّج رخ می‌دهد و نیز منتقل شدن مادّه از نوعی بیماری. (دانشنامۀ مسیری، ص 20و 259)

تفتّت حصات: ریز ریز شدن سنگ‌.

تقشّر القلب: حالتی است که بیمار احساس می‌کند دل او را پوست می‌کشند.

تواتر: نبضی است که زمان فاصله میان دو نبض کوتاه‌تر از حالت صحت باشد. و صاحب ذخیره می‌گوید: «نبضی است که روزگار سکون، که در میان دو زخم اوفتد، سخت اندک باشد». (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص67) نبض دمادم. (رگ شناسی، ص28)

ثقل سمع: سنگینی گوش و اختلال در شنوایی

ثقل لسان: سنگینی زبان و اختلال در سخن گفتن.

جحوظ عین:بیرون آمدن چشم ازچشم خانه. (ناظم الاطبّاء)

جدری: آبله، بثره‌های بسیار است که بر ظاهر تن پدید آید و هر دو از جوشیدن خون تولّد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص279)

جرب: گری، در چشم اگر پدید آید خشونت و سرخی در باطن پلک پیدا می‌شود. (مفتاح الطّب، ص266).«اندر جرب که به پارسی گر گویند: این گر از خونی غلیظ و عفن تولّد کند که به رگ‌ها اندر گرد آمده باشد و طبیعت آن را به ظاهر تن دفع می‌کند. گر، دو گونه باشد: خشک باشد و تر باشد». (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص582).

جشاء ترش: آروغ‌های ترش.

جفاف: خشکی، یبوست. (لغت نامۀ دهخدا)

حبس اسهال: بند آمدن بیرون‌روی و ریزش مایعات بدن.

حبس الدّم:بند آمدن خون و حبس خون و نگاه داشتن خون.

حبس طمث: باز ایستادن حیض در زنان.

حُبل: آبستنی. (تکملة الاصناف، ص146)

حرقه البول: سوزش ادرار. (تکملة الاصناف، ص158).

حصات: سنگی است که در مثانه یا کلیه پیدا می‌شود، به جهت خلط غلیظی که در آن دو منعقد شده است. (تعلیقات مفتاح الطّب، ص87)

حصبه: سرخژه. (السّامی فی الاسامی) سرخچه. (مقدّمة الادب)حصبه دانه‌هایی باشد سرخ رنگ مانند دانۀ جاورس، در آغاز ظهور بر بدن آدمی مانند جای گزیدن کیک بروز می‌کند. سپس دانه دانه شود. لیکن چرک نکند و سبب آن صفرای حارّ رقیق است. (کشّاف اصطلاحات فنون، ص 241)

حکّه: خارش، بیماری پوست خاره. (لغت نامۀ دهخدا)

حمّی عَفِنی: همان تب دمویّه است که اگر خلط عفونی خونی باشد آن را تب مطّبقة خونی و عفنی نامند. (مفتاح الطّب، ص271)

حم/حمّی: تب. (تکملة الاصناف، ص174)

حمّای مطبقه: تب مطبقه که بر دو قسم است دمویّه و محرقه، اگر خلط عفونی خونی باشد آن را تب مطبقه خونی و اگر آن خلط صفراوی باشد تب مطبقة سوزان خوانده می‌شود. (مفتاح الطّب، ص271).

حمرت عین: آماس خونی که در چشمِ عارض شود.

حمرت: حمره، آماسی بود خونی و از خونی گرم و بد تولّد کند و قوام خون رقیق بود و باشد که اندکی به غلیظی گراید و بیشتری به آخر ریش گردد از بهر آن که مادّة آن از خون بد باشد. (اغراض الطّبیّه، ص577)

حمی یوم: یعنی تب روز و این تب جز یک روز بقا نبود و آسان‌تر است به علاج. (هدایة المتعلّمین، ص212)

حمیّات دمویّه و صفراویه: تب‌های دموی و صفرائی.

خَدَر: سستی و خوابیدگی عضو است در نتیجه نقصان حس لمس به طوری که چنان احساس کنند که سوزن در آن عضو فرو می‌برند یا مورچه بر آن راه می‌رود. (لغت‌نامة دهخدا)

خُراج: آنچه بیرون دمد از پوست مردم. (تکملة الاصناف، ص171) دمل، سبب پیدا شدن دمل از بدهضمی و از حرکت کردن بر شکم سیری و حالات شبیه به آن است دمل تا در ژرفاتر باشد بدتر است. (قانون، ج4، ص366)

خشکی دماغ: کم رسیدن خون به مغز.

خلط← اخلاط

خنازیر: ورم‌های غددی است که تحجّر (سنگ گونگی) پیدا کرده و دارای کیسه‌هایی است و بیشتر در گردن و زیر بغل و اربیه (کشاله ران) پیدا می‌شود. این خنازیر مردم را به سه جای برآید یا به گردن و سبب آن فضول مغز بود و یا به زیر بغل دست و سبب وی فضول دل بود یا به خشدگاه و سبب وی فضول جگر بود. (هدایة المتعلّمین، ص604)

خنّاق: خفگی و گرفتگی گلو، جمع آن خوانیق است. خنّاق یا آماس سخت گلو که در کودکان دیده می‌شود و با تنگ نفسی و تشنّج همراه است و در اشکال سخت دیفتری پدید می‌آید. (قانون، ج3، ص106)

دقّ بارد یابس: همان ذبول یا دق است که به دو نوع بود، نوع دوم لاغر گشتن بود از بسیاری بیماری و درد و تحلیل بیمار. که حرارت غریزی فرد از بسیاری درد و بیماری و تحلیل بسیار مانند اسهال و ضعف و نهایتاً از بین می‌رود. (هدایة المتعلّمین، ص658)

دقّ شیخوخیت: یبوستی بود که بر مزاج غالب شود بی‌حرارت، و این مشابه به دق باشد و اکثر مشایخ را حادث شود و علامت آن لاغری و درشتی پوست. (آنندراج) دقّی که پیران را افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج3، ص91)

دقّ: تبی است دائم با حرارتی کم بی‌اعراضی آشکارا از قبیل اضطراب و سطبری لب‌ها و خشکی دهان و سیاهی آن لکن بیمار روی به لاغری و ضعف و سستی و شکستگی رود. (لغت نامۀ دهخدا)

دقّیّن: منظور دو نوع بیماری دق است. 1- دق به معنی تبی که به هنگام ابتلا به بیماری سل بر بیمار عارض می‌شود و به آن تب دق، تب سل و تب لازم گفته می‌شود. 2- دق به معنی بیماری یا عارضه‌ای که بیشتر پیران و سالخوردگان به آن مبتلا می‌شوند به این معنی که بر اثر ضعیف شدن حرارت عزیزی در وجود آنان، بدنشان سرد، خشک و لاغر می‌شود که آن را ذبول نیز نامیده‌اند. (هدایة المتعلّمین، ص658).

دموع حاری: اشک‌های گرم و سوزان.

دوار: گشتن و گیجی سر به علّتی. (منتهی الارب) سرگیجه. (لغت نامه دهخدا)

ذات الجنب: یعنی درد پهلو، ورمی است که بر پرده‌ای که پهلوها و عضلات آن را پوشانده، پیدا می‌شود و درد ناخس با سرفه و تب را به دنبال دارد. (مفتاح الطّب، ص277)

ذات‌الرّیه: آماس شش، ورمی است حار (گرم). (مفتاح الطّب، ص277) و نشان وی آن بود که تبی بود نرم مانند تب بلغمی. (هدایه المتعلّمین، ص333)

ذبحه: ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم، درد گلو یا خونی است که خناق آرد پس بکشد یا ریشی است که در حلق پدید آید. (منتهی الارب)

ذبول اعصاب: این بیماری به دو نوع بود، یک نوع از او آن بود که پیران را افتد به آخر عمر که خشک شوند و درختان چو پیر شوند خشک شوند و دیگر نوع لاغر گشتن بود از بسیاری بیماری و درد و تحلیل بسیار. (هدایة المتعلّمین، ص658)

ذبول: لاغر شدن، پژمردیدن. (لغت نامۀ دهخدا)

ذرب ذوبانی: نوعی از اسهال و ذرب و ذوبانی در معنای گداختگی است.

ذرب: اسهال، شکم روش. (لغت نامۀ دهخدا)

ربو: دشخواری دم زدن را ربو گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص64) تنگی نفس، در این بیماری، بیمار نفس سریع و متواتر و اندک اندک برمی‌کشد و گاه با تنگی نفس مقرون است. (کشّاف اصطلاحات فنون، نقل به تلخیص از لغت نامۀ دهخدا)

رعاف: خون ریزی از بینی

رمد حار:ّ ورم گرم و تازه­ای است که در ملتحم، یعنی سفیدی چشم عارض می­گردد. (مفتاح الطّب، ص280)

رمد: ورم گرمی است که در ملتحم، یعنی سفیدی چشم عارض می‌گردد. (مفتاح الطّب، ص280).

رمد: نزد قدما پزشکان بر ورم حاردموی که در ملتحم چشم عارض شود اطلاق می‌گردد و اگر ورمی دیگر که غیر از این مادّه باشد برچشم عارض گردد. آن را تکدّر و کدورت نامند و امّا نزد متأخران اطباء بر هر ورمی که به ملتحم چشم عارض شود اطلاق می‌گردد. (کشّاف اصطلاحات الفنون، ص 119)

ریش: زخم. (آنندراج)

زحیر: همان اسهال است و تقاضای برخاستن باشد با رنج و گرایش. (اغراض الطّبیه، ص468)

زکام: هرگاه در دماغ فضلاتی پیدا شود که دماغ آن را هضم نکند و در آن استمرار نیابد و به سوی دو سوراخ بینی سرازیر شود زکام نامیده می‌شود. (مفتاح الطّب، ص282)

سپرز ریحی: هنگامی که باد اندر میان اجزای گوشت و پوست سپرز (طحال) باشد و همه را از هم اندر کشد و الم تفرّق الاتّصال تولّد کند و این درد صعب بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص51)

سپرز وَرَمی: و هرگاه که سپرز فزونی سودا را دفع نکند سپرز ورمی گیرد و بزرگ می‌شود و شهوت طعام نباشد از بهر آن که آنچه به فم معَده رسیدی از سودا و او را تنبیه کردی بدو نرسد و هرگاه که بیشتر از اندازه به معده دفع کند شهوت کلبی تولّد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج1، ص232)

سحج: بیماری است که از خراش روده به‌هم رسد. (آنندراج)

سدد: جمع سده. (منتهی الارب)

سدر: سدر آن را گویند که هرگاه که مردم پای بر خیزد و چشم او تاریک شود و سر او بگردد و بیم باشد که بیافتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص64)

سدّۀ جگر: بباید دانست که سدّۀ جگر یا در جانب محدّب افتد یا در جانب مقعّر یا در هر دو جانب و سدّه از امّهات بیماری‌های جگر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ص453)

سرسام: تب گرم ورم دماغ است که در یونانی آن را قرانیطس گویند. (مفتاح الطّب، ص283) کلمة قرانیطس در یونانی قرنطیس بوده و سپس ناسخان و کاتبان عرب آن را به قرانیطس تبدیل کرده‌اند. (طبّ اسلامی، ص29)

سعال رطب: سرفه همراه با خلط را گویند.

سعال یابس: سرفه خشک و بدون خلط را گویند.

سعال: سرفه

سقم: بیماری. (منتهی الارب)

سکته: فالجی بود به همه تن و فالج سکته‌ای بود به نیمه تن. (هدایة المتعلّمین، ص257)، بازماندن تمام بدن از حس و حرکت. (لغت نامۀ دهخدا)

سوء القنیه: مزاج ضعیف و حالت افراد مبتلا به استسقا یا حالتی مشابه آن؛ رجوع شود به سوء المزاج. دراغراض الطبیّه آمده است. « هرگاه که مزاج جگر از حال طبیعی بگردد و ضعیفی پدید آید و حال مردم همچون حال خداوند استسقا شود آن را سوء القنیه گویند و سوء المزاج نیز گویند. (اغراض الطّبیه، ج2، ص 687)

سودا: نام خلطی از اخلاط اربعه و در فارسی به معنی دیوانگی. (آنندراج) و هر گاه که جگر گرم‌تر کفک او بیشتر باشد و گرم‌تر، آن را صفرای سوخته گویند و اگر به غایت سوختگی رسد سودا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج1، ص64)

سهر: بیماری بیداری که مقابل خواب باشد، بی‌خوابی. (آنندراج)

شستن رمل: از بین بردن سنگریزه‌هایی که درون مثانه هستند.

صداع: درد سر. (لغت نامۀ دهخدا)

صرع: از کار افتادن اعضای نفسانی به طور موقّت که توأم با افتادن و تشنّج اعصاب و کف بر دهان آمدن است. بیماری مغزی که به حمله‌های تشنجی، غش و مدهوشی همراه است و علّت‌های مختلفی ممکن است سبب آن شود.

صفراوی: مزاج صفرایی، آن است که در آن گرمی و خشکی زیاد و تری و سردی کمتر است و نشانه‌های صاحب چنین مزاجی، سرعت در حرکات و رفتار، تیزفهمی، لاغری جسم و کم خوابی است. (لغت نامۀ دهخدا)

صلابت: سخت شدن. (لغت نامۀ دهخدا)

صُنان: گند بغل، بوی زیر بغل. (منتهی الارب)

ضعف امعا: ضعف و بیماری در روده‌ها.

ضغط القلب: حالتی که در آن بیمار احساس می‌کند که قلب او مرتباً فشرده می‌شود و گاه چندان سخت باشد که آدمی را غشی دست دهد و لعاب بسیاری در این بیماری از دهان بیمار جاری گردد و سبب بروز این بیماری سودای کمی باشد که بر قلب ریزش کند. (لغت نامۀ دهخدا)

ضیق النّفس/ ضیق نفس: تنگی و گرفتگی نفس و اختلال در نفس.

طاعون: آماسی گرم باشد یا سبز یا سرخ یا سیاه با سوزش صعب و خفقان و غشی. (خفّی علایی، ص238)

طمث: عادت ماهیانه در زنان. (لغت نامۀ دهخدا)

طنین اذن: بیمار احساس می‌کند صدا در گوش او می‌پیچد و پژواک ایجاد می‌کند.

ظلمت بصر: تار دیدن چشم، سیاهی رفتن آن را گویند.

عدسه: آماسی است خرد و سخت که اندر پلک چشم گردآید و بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج 2، 191) سرخکان که بر اندام برآید یا نوعی از جدری که می‌کشد مردم را. آبلۀ وبائی است.

عرق بارد: عرق سرد، در ذخیره آمده است: «عرق سرد با تب گرم، سخت بد بود.» (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ص2، ص30).

عسرالبول: بازگرفتن بول «اسر» یا احتباس و دشخوار آمدن بول را عسر گویند. و اسباب آن یا زخمی و سقطی باشد و ضعف قوت دافعه یا بادی غلیظ یا چیزی اندر مجری بول گرفته شود، چون سنگی یا خون فسرده. (خفّی علائی، ص209)

عطاس: عطسه کردن. (لغت نامۀ دهخدا)

عطسه: حرکتی نیرومند از جانب مغز است که به سبب آن خلط یا مادة آزار دهنده غیر از خلط را به کمک هوای برکشیده از راه بینی یا دهان بیرون می‌راند. عطسه برای مغز همچون سرفه برای ریه است. (قانون، ج3، ص318)

عمی: کوری. (آنندراج)

غب: تب یک روز در میان، تب نوبت. (لغت نامۀ دهخدا)

غثیان: دل به هم آمدن و تهوّع و قی که نقطة مقابل و مخالف اشتها هستند. در اینها اصطلاحی جداگانه هست که آن را تقلب نفس «دگرگون شدن طبیعت» گویند که آن هم همان دل به هم آمدن (غثیان) است امّا همیشگی و دست برندار. (قانون، ج3، ص151).

غشاوه: حالتی در بیمار که گویی پرده‌ای پیش چشم او کشیده باشند.

فالج: سست شدن عضو و از حس و حرکت افتادن آن است. (مفتاح الطّب، ص301)

فسخ: سستی و گرفتگی غلیظ عضله‌ها را به تازی فسخ و هتک گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، جلد2، ص91)

فواق: سکسکه یا زغنک، تشنّجی است که معده را فرا می‌گیرد به جهت چیزی که در آن سوزاننده است و یا بادی که آن را می‌شکند یا یبوستی که به دنبال استفراغ مفرط می‌آید و آن را تقلیص (به هم کشیدن) می‌کند. (مفتاح الطّب، ص304)

قراقر: آواز کردن شکم. (آنندراج)

قروح: جمع قرح، زخم‌ها، ریش‌ها. (لغت نامۀ دهخدا)

قروح کلیه: ریش‌ها و زخم‌های کلیه

قطرب: مرضی است از امراض دماغ و آن را قطرب نامند زیرا که مریض چون قطرب در بستر خود استقرار نگیرد. (اقرب الموارد به نقل از لغت نامة دهخدا)

قلق: نا آرامی. (تکملة الاصناف، ص540)

قوبا: خشونت و درشتی است که در ظاهر پوست بدن بهم رسد با خارش بسیار و از آن قشور دایم جدا می‌گردد تا صحت یابد. (لغت نامۀ دهخدا)

قولنج: آن آفتی است که در امعای غلاظ به پا می‌شود با درد بسیار شدید که شدّتش گاه سبب هلاک می‌شود، درد قولون. (لغت نامۀ دهخدا)

قی زنجاری: صاحب ذخیره آورده است: و باشد که صفراء کرّاثی یا گونۀ دیگر از صفراء بسوزد و به طبع و رنگ زنگار شود و طبیبان آن را زنجاری گویند و بدترین نوع‌های صفراء این باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، جلد2، ص84).

قی صفراوی: استفراغی که توأم با دفع صفرا باشد.

قی: چیزی در معده هست که با معده ناسازگار است. معده برای مقابله با این مادّة خوراکی ناسازگار و مزاحم دست به کار می‌شود، حرکت می‌کند و مادّة ناسازگار را از راه دهان بیرون می‌اندازد. (قانون، ج3، ص151).

قیله: بیضه که درآن آب یا باد جمع شده وجع و درد آورد.

کبد بارد: جگر سرد، زبان سفید باشد و رنگ روی رصاصی (= ازریز) و بول غلیظ و سفید و اشتهای طعام زود پدید آید، لکن دشخوار گوارد. (خفّی علائی، ص195)

کزاز: کشیده شدن عضله‌ها و عصب‌های گردن را که از پیش و پس کشیده شود و گردن راست بماند کزاز گویند. (اغراض الطّبیه، ص299).

کلح: اکتحال و مربوط به چشم پزشکی دراین جا منظور بخشی از کتاب اختیارات است که درباره اکتحال می‌باشد.

کلف: در اصطلاح پزشکان دگر شدن رنگ پوست بدن آدمی است به سوی سیاهی و حدوث آثار تیرگی، و این عارضه بیشتر در پوست گونه­ها رخ دهد. لک، تاش، ماه گیر، کک و مک. (بحرالجواهر به نقل از لغت نامة دهخدا)

کندی بصر: ضعف بینایی و اختلال در دیدن

لقوه: کج شدن صورت است یا به جهت تشنجّی که در یک طرف صورت است که آن را به خود می‌کشد و یا رخوت و سستی که در یک طرف صورت پدید می‌آید. (مفتاح الطّب، ص312)

لیثرغُس: نسیان و فراموشی، سرسام سرد را گویند و این لفظ یونانی است و ترجمه او به تازی نسیان است و نسیان فراموشت کاری است و اهل یونان این علّت را این نام از بهر آن کردند که نسیان از لوازم این علّت است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج1، ص119)

الم: درد و وجع. (آننداج)

مالیخولیا: علتی است سودایی و خداوند این علت همیشه بد اندیش و ترسان و اندوهمند باشد بی‌سببی ظاهر. (اغراض الطّبیه،ج1، ص 464).

مبطون: کسی که درد شکم گرفته. (تکملة الاصناف، ج2، ص665)

مجذوم: مبتلا به مرض جذام، گرفتار خوره، خوره دار. (لغت نامۀ دهخدا)

مدقوق: آنکه دچار دق می‌شود. (لغت نامۀ دهخدا)

مرّۀ صفرا: مایع غلیظ قلیایی است که از کبد ترشّح و در زهره ذخیره می‌شود. (قانون، ج1، ص36)

مزاج دموی: دارنده مزاج دموی ظاهر صورتش سرخ رنگ و صاحب خصوصیّاتی چون خوش خویی، زنده دلی، زورمندی، و اعتماد به نفس است و در طلب بهترین‌ها است و خون طبع آن گرم و تر است.

مزاج مدقوق: مزاج آن که دچار دق شده است.

مغص: پیچیدن ناف و برینش. (تکملة الاصناف، ج2، ص 632)

مکسر: المی است که گویا آن موضع را می‌شکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج 2، ص111)

ناسور شدن: زخمی که به سختی درمان می‌شودع فیستول. (اغراض الطّبیه،ج2، ص 354).

نافض: منظور از آن تب سرد و تب لرزه است. از تب‌های با لرزه است که آن را به تازی نافض گویند و رعده نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ج2، ص36)

نخس: خلش، خاراندن، سیخونک. (اغراض الطّبیه،ج2، ص 356).

نزف دم از رحم: روانی خون از رحم.

نزلات حارّه: از بسیاری مواد بود که در دماغ آن را حاصل شده باشد و دماغ آن را دفع کند و آن را یا از سوی بینی یا به یکی دیگر از مجراها. (هدایة المتعلّمین، ص268)

نسیان: فراموشی، از یاد رفتن آنچه در یاد داشته‌اند و یا در یادگیرند به سبب فساد قوّت ذکر یا فکر یا تخیّل. (لغت نامۀ دهخدا)

نفخ: آماسیدگی شکم از باد (تکملة الاصناف، ج2، ص737)

نقرس: یکی از دردهای مفاصل است و نشانة اختصاصی آن ورم و درد است. (مفتاح الطّب، ص331)

وجع الورک: درد ناحیه سرین و کفل

وجع خاصره: درد تهیگاه.

وجع خصیتین: دردی که در بیضه‌ها می‌پیچد.

وجع خوذه: دردی است در ناحیۀ سر و صورت و در واقع کلّ سر انسان که گویی در سر چیزی سنگینی می‌کند و چیزی مانند کلاه خود بر روی سر انسان نهاده‌اند. در واقع خوذ همان خود و کلاه خود است.

وجع سپرز: درد طحال را گویند.

وجع: درد. (تکملة الاصناف، ج1، ص754)

ورم کلیه: برآمدن و آماسیدن کلیه

هزال: لاغر گردیدن (منتهی الارب)

یبس فم: خشکی دهان

یرقان: بیماری وابسته به رخنه زرداب در خون که در آن پوست و پرده سفید چشم زرد فام می‌شود. نام یرقان از پرنده‌ای زرگون (طلایی رنگ) اشتقاق یافته است که در شدت گرما پدید می‌آید و بیشتر در گورستان‌ها و خرابه‌ها منزل می‌کند. (بستان الاطبّاء، مجموعه متون و مقالات در تاریخ و اخلاق پزشکی در اسلام و ایران، ص109)


تعبیرات و جلمه‌های عربی

 

الحرارة فی الرّطب تفعلُ سواداً و فی ضدّهُ بَیاضاً و البرودة تفعلُ فی الرّطب بیاضاً و فی ضّدهِ سواداً: گرما در رطوبت سیاهی به بار می‌آورد و در ضدّ آن سفیدی وسرما در رطوبت سفیدی به بار می‌آورد و در ضدّش سیاهی.

الابدان الّتی تهزل فی زمان طویل فینبغی ان یکون عادتها بالتّغذیه الی الخصب بتمهّل و الابدان الّّتی ضمرت فی زمان یسیر ففی زمان یسیر: بدن‌هایی که لاغر می‌شوند در زمانی دراز پس سزاوار است که به آهستگی به چاقی برگردانده شوند و بدن‌هایی که در زمانی کوتاه لاغر می‌شوند، در زمانی کوتاه.

احدهما: یکی از آن دو.

ان شاء الله تعالی: اگر خدا بخواهد.

ان یحصی: که شمرده شود.

انفع خلق الله: سود مند‌ترین آفریده خدا.

بِاذن الله تعالی و تقدس: به دستور خدای پاک و بلند مرتبه.

بالکلیّه: تمام و کمال.

بعضُ الشرّ اَهوَنُ مِن بعض: بعضی بدی‌ها آسان‌تراز بعضی دیگر است.

بعید النّسبت: دارای نسبت دور.

البنج یورث الصرع و الافیون یورث الکزاز: بنگ موجب صرع می‌شود و افیون موجب کزاز می‌شود.

به تخصیص: درآن تخصیص است.

بین الطبیعتین: میان دو طبیعت.

تاب علیه: از آن توبه کرد.

تامّ النّسبة: نسبت تمام.

حالاً: در حال، در آن وقت.

الحمدلله المحمود فی کلّ فعاله و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا محمّد و آله: ستایش برای خدایی که ستوده است در کل کارهایش و سلام و تعظیم برمولای ما محمّد و خاندانش.

ذی الحجّه سنة تسع و تسعین و تسعمایه هجری علی ید صاحبها و کاتبها ابن سدید الحموی سالک الدّین محمّد: در ماه ذی الحجّهء سال نهصد و نود و نه هجری قمری به دست صاحب و نویسنده آن سالک الدّین محمّد سدید الحموی [نگاشته شد].

سلیم العاقبت: دارای سرانجامی سلیم و درست.

السّمن المفرط خطر عظیم و تهزیلهُ ضروریٌ: چاقی مفرط خطری بزرگ است و لاغر کردن آن ضروری است.

سهل الوجود: آسان یاب.

شرباً و طلاءً: به‌صورت نوشیدن و مالیدن دارو.

شرباً: به‌صورت نوشیدن

شیئاً فشیئاً: کم‌کم.

صراط مستقیم: راه راست.

عظیم النّفع: بسیار سود.

علی الدّوام: دائماً.

علی حدﺓ: به تنهایی.

علی سبیل الاتّفاق: بر وجه تصادف و اتفاق.

علی سبیل الاجمال: بر وجه اجمال و اختصار، مجمل.

علی سبیل الاشتراک فی اللّفظ: بروجه اشتراک لفظی.

علی هذا القیاس: براین قیاس.

العون من الله انّه ولی التوفیق: کمک و مدد از خداست و او خداوند توفیق است.

فایدتاً: از جهت فایده.

فتأمَّل: پس تامّل کن.

فی الحال: در حال.

فی الحقیقه: در حقیقت.

قد اعتادهِ الانسان منذ زمان طویل فهو و ان کان احسن او اضرَّ مماّ لم یعتده فاذاه له اقل فقد ینبغی ان ینتقل الانسان الی ما لم یعتده بالتّدریج: آدمی به آن عادت کرده است از زمانی دراز پس او هرچند که بهتر یا زیان آورتر باشد از آنچه که عادت نکرده است پس آزارش برای او کمتر است. پس به تحقیق سزاوار است که آدمی منتقل شود به آنچه که آن را عادت نکرده است به تدریج.

قلیل العادة به: کم عادت.

کثیر المنافع: بسیار سود.

کما ینبغی: چنانچه سزاوار است.

لاعلی التّعیین و التّجربة یکشف عین الحقیقة فی الحقیقة: نه بر پایهء تعیین و تجربه کشف می‌شود عین حقیقت در حقیقت.

لامحاله: بدون شک

لانم= لا نسلّم: تسلیم نمی‌شویم.

لعن الله شاربها: نفرین کند خدا برنوشاننده اش.

الله اعلم و احکم: خداوند داناتر و حاکم‌تراست.

الله الهادی الی سواءٍ السَّبیل: خداوند هدایت می‌کند به راه راست.

الله تعالی: خداوند بلند مرتبه.

الله یهدی الی الحق و الی صراط مستقیم: خداوند هدایت می‌کند به حقیقت و به راه راست.

لهذا: از این جهت.

مآل: آینده.

ماحصل: محصول و آنچه حاصل می‌شود.

مامضی: گذشته و زمان گذشته.

مع هذا:  با وجود این.

معتدٌبه:  مورد توجّه و اعتنا.

مکذوب علیه: مورد دروغ.

من حیث الامتداد: از جهت کشش.

من حیث الکیفیّتین: از جهت دو کیِّفیت.

نعوذ بالله منه: پناه می‌بریم به خداوند از او.

و العلم عندالله­العلیم: علم نزد خداوند علیم است.

و قس علی هذا فَعلَلَ و تَفَعلَلَ: و قیاس کن بر همین موارد دیگر را.

والطبیعة باذن خالقها تصرّف کلّ دواءِ الی ماینتفع به و یوافقها: طبیعت با دستور خالقش تغییر می‌دهد هر دوایی را به آنچه که از آن نفع می‌برد و با آن سازگار است.

و جمع بینهما: جمع میان آن دو.

هذا بیان الاعتیاد و الله موفّق للسّداد: این اعتیاد است و خداوند توفیق دهنده است برای استواری.

یحذر من الصّفراء: دوری گزیده می‌شود از صفرا.

یقین الوقوع: آنچه واقع شدنش حتمی است.

یوماً فیوماً: روز به روز.

آدرس

نشانی مطب:

خیابان شریعتی. بالاتر از پل صدر. کوچه داد اول. پلاک ۱۷.طبقه ۲.واحد ۵

شماره تماس مطب:

۰۲۱۲۶۴۵۸۴۸۶

نشانی مرکز تحقیقات:

تهران، میدان انقلاب، خیابان کارگر شمالی، بالاتر از تقاطع فرصت شبرازی، پلاک 1471، ساختمان ستاد مراکز تحقیقاتی دانشگاه شاهد، طبقه دوم

شماره انتشارت :

۰۹۹۲۸۳۲۹۶۲۶

فکس:

۰۲۱۲۶۴۵۸۴۸۶

آدرس ایمیل:

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

تصویر

41084 766

آخرین مطالب

12 ارديبهشت 1400 / Super User
16 فروردين 1400 / Super User

خبرنامه

برای اطلاع از آخرین خبرهای سایت لندر در خبرنامه سایت لندر عضو شوید .
ثبت